خلاصه ماشینی:
"فردا،زودتر از همیشه سید رضا تولاییزاده* (به تصویر صفحه مراجعه شود)هوا ابری بود و ابرهای سیاه چنان به هم فشرده بودندکه از بارندگی شدیدی خبر میدادند.
عجله داشت،ولیبه خاطر دخترش با احتیاط راه میرفت و چادرش را رویاو کشیده بود تا از سوز و سرما در امان باشد.
نفس راحتی کشید و بهسمت ایستگاه سرویس اداره رفت.
اما هنوز به آنجانرسیده بود که باران تندی شروع و در چند ثانیه،آب درخیابان جاری شد.
ثریا کوچولو هم لبخندی زد و سرش را رویشانهی مادرش گذاشت.
او هم محو تماشای دخترش بودکه ناگهان سرویس اداره با سرعت از کنارشان رد شد ومادر هرچه داد زد،فایده نداشت.
بعد از ظهر،وقتی به خانه برگشت،حسابیخسته بود.
اما انگارمشکلات تمام شدنی نبود،چون نزدیکغروب،با سرفههای شدید ثریا از خوابپرید!سرفههایی که امانش را بریده بود.
فردا،زودتر از همیشه،درحالیکه دخترش را در پتوییپیچیده بود،در ایستگاه سرویس اداره حاضر شد!"