خلاصه ماشینی:
""آنت"در وضعیت نابسامانی قرار گرفته بود،نمیخواست کارش را از دست بدهد، آن هم روز اول کاری،او برای تشکر و سپاسگزاری به کلیسا رفته بود و نمیدانست چه اتفاق ناگواری میتواند برای خود و بیمارش پیش بیاید،همانطور که در انتظار نشسته بود؛چون کار اولش بود و فقط مسئولیت آن بخش و آن هم بیمار موجیای که تازه او را به بیمارستان منتقل کرده بودند با او بود.
سجاد برایش از صحنه جنگ تعریف میکرد،برای سجاد تعریف از آن مواقع هم شیرین بود هم زجرآور،و"آنت"زا بین دوراهی مشقت و فداکاریها قرار میداد،نمیدانست یعنی چی،این همه شوق در بیان آن همه سختی،و آخر کار هم این بلای که همیشه گریبانش را گرفته است چه میشود.
فردای آن روز"آنت"بیمارستان نرفت و از طریق تلفن مرخصی گرفت و به کلیسا رفت، برای دعا و راز و نیاز،چشمانش از اشک لبریز شد و معصومیتی در چهرهاش بود،شمعی برداشت و آن را روشن کرد،احساس درماندگی و ضعف تمام وجودش را احاطه کرده و ناامیدتر از پیش بود،این قلبی که مملو از عشق و دوستداشتن بود را نمیدانست چطور و چگونه رها کند و به دست سرنوشت و تقدیر بسپارد،آیا میتوانست آن مهر و عاطفهای که در قلبش بهطور جاوید شکل گرفته از یاد ببرد....
ماه محرم رسیده بود و در طبقه اول بیمارستان،اتاق نمازخانه به چشم میخودر و"آنت"وقتی از آنجا رد شد صدای آشنایی به گوشش رسید،وقتی که خوب دقت کرد متوجه شد این همان زیارتی است که همیشه سجاد درحال خواندنش بود.
سجاد به شهادت رسیده بود و"آنت"شروع به ریستن کرد و گفت:بلند شو و ببین پدرم خوب شده،خواستم تو ار هم خوشحال کنم."