خلاصه ماشینی:
"پرویز نفس عمیقی کشید و لبخندی تلخ آور و از روی ناراحتی به صورتش نشست و به نسرین گفت: شانس آوردیم مثل آن را اینجا دیدیم،مطمئنی این همان گردنبند است؟نسرین با اینکه دقت بسیاری روی نیم ست پری نکرده بود و فقط فکرش در این بود که از آن استفاده کند،اما با اطمینان آن را ورنداز کرد،اندازه زنجیر و حتی انگشتری که کمی به انگشتش کوچک بود،ولی این یکی اندازه انگشتش بود؛و با خاطر جمعی به پرویز گفت:خوشبختانه همان است.
نسرین شروع به گریه کرد وبا چشمان اشکبار گفت:یعنی برای پر کردن جای خالی آن،دزدی پشت دزدی؟!بعدش هم متوجه کارت شوند،هم کارت را از دست میدهی،و هم این خانه چهل و پنج متری را که با قسط و وام خریدهایم از دستمان میرود.
9 آن شب بعد از خرید نیم ست،پرویز درمانده و پریشان بود،کسی که به امانتداری شهرت داشت،حالا شیطان قلبش را تسخیر خود ساخته بود؛تا خود صبح در خواب و بیداری به سر میبرد، آرامش از او سلب شده بود و احساس میکرد با این کارش تمام هستیاش را از دست داده."