خلاصه ماشینی:
"به اعتقاد من، این امر را نمیتوان به عنوان کامیابی دانش در میراندن اسطوره تلقی کرد، زیرا همچنانکه پیشتر آوردم، مسلم است که بنابه نیازهای فطری، حدی از هستی آدمی در مالکیت قطعی اسطوره باقی میماند، یعنی اگر بپذیریم که اسطوره یک نهاد متشکل و متعین در اندیشه و رفتار بشر است، (1) لاجرم باید قبول کنیم که در ورای قلمرو اسطوره و تا پیش از قلمرو اختصاصی دانش، تغییرات اجباری محیطی گرچه در برخی عرصهها میتوانند به زیان حضور موضعی اسطوره باشند، در یک محاسبه نهایی، از حجم نسبی حضور اسطورههای مؤثر در تجربیات جمعی و فردی نمیکاهند، یعنی اسطوره عقبنشینی ناگزیر خود را تلافی میکند؛ مگر وقتی که دانش با تأثیری کفایتآمیز بر اسطوره ـ در ورای قلمرو اختصاصی آن ـ غلبه کند.
این موضوع اهمیت بسیار دارد؛ آن را از وجهی دیگر میکاویم: به فرض که حکایت یوسف، هیچ مبنای تاریخی نداشته باشد؛ آیا قرآن که مانند اغلب متون مقدس دینی، به قصد تنبیه و تربیت، از عنصر تمثیل استفاده کرده است، میباید اصلاح باور به حکایت یوسف و تبیین بن اصلی و تاریخی آن را وجهه همت خود قرار میداد؟ آیا رویارویی با بنباورهای اسطورهای که سرگذشت یک قوم را تبیین میکنند، هدف اصلی یک دین است یا تحول در دیدگاههای خداشناسانه و معادشناسانه مردم؟ واقعیت این است که ذهن مردم عادی، نهادی بسیار ناتاریخی و زمانستیز است که در آن هر رخداد تاریخی، فقط از طریق تبدیل به اسطوره ماندگار میشود."