خلاصه ماشینی:
"علی فرخ مهر* یکی از کارهای زشت آقای «خوارپسند»این بود که اسمهای ناجور بگذارد روی بچهها!
«تو دیگه چه میگی بشکه؟!» «آهای مارمولک!نفست در نیاد!» «امان از اون هندونه به شرط چاقو!» «بزبز قندی!بازم میخندی؟!» رحیم میشد بشکه!داوود میشد مارمولک!اسکندر که گونههای سرخ و پرخون داشت و از همدان،سر از آبادان درآورده بود،میشد هندوانه به شرط چاقو!بهزاد که رنجور و نحیف بود و گرفتار خانوادهی پراولاد،میشد مارمولک!
ایرج که گاهی بیقرار بود و پرشور، عنوان بزبز قندی را پید میکرد!عادت آقای«خوارپسند»این بود که تحقیر کند.
بابای مرتضی،ماهیفروش کم وسعی بود که به زور آن همه عائله را اداره میکرد.
اما باز عقلمان قد نمیداد که بفهمیم چرا فوری میرود سراغ بابای بچهها!بعدها حالیمان شد که او گول رنگ و روی ساختمان مدرسه را خورده بود که هدیهی شرکت نفت بوده و به ادارهی فرهنگ آبادان!
البته هنوز هم،در میان این همه معلم دلسوز و دانا و صبور و مهربان،افرادی پیدا میشوند که روی بچهها اسم میگذارند؛ اسمهای خوارکننده!: «نمکی بانمکی!»،«دم گربه»،«ماهواره!»، «آنتن مخفی!» عجبا که بعضی کارها،بعضی حرفها،باز از نو ریشه میدواند."