خلاصه ماشینی:
"ولی باد را نمیدانم!» اینها از حرفهای یک نویسنده دستگیم شد؛کلی ماجرا راجع به شازده کوچولو نوشته که عمر اگزوپری قد نداد برای خواندنشان.
اصلا میدانستید که شازده کوچولو یک بار دیگر به زمین آمد؟با همان جسم-به قول اگزوپری-ظریف و شکننده و حتی با همان لباسها؟شما را نمیدانم ولی من که نمیشناختمش.
شازده کوچولو اولش باور نکرد اما وقتی درست نگاه کرد،چند بچه را دید که دنبال روباهها و خروسها کردهاند.
خود شازده کوچولو توی همین کتاب زمزمه میکرد ای کاش دوست خلبانش را با خود به سیارهاش برده بود تا این طوری،او هم هیچ وقت بزرگ نشود،پیر نشود،هیچ وقت...
اما او در گمشدهء شازده کوچولو دو سه بار از چیزهایی میترسد که فقط آدم بزرگها ازشان هراس دارند: «خلبان یک بار دیگر به طرف دریا شیرچه رفت.
حالا دیگر بچهها و روباهها و خروسها در میان ساقههای بلند گندم گم شده بودند و صدای خندهء بچهها همراه با موسیقی زیبای باد همه جا را پر کرده بود."