خلاصه ماشینی:
"خب اینکه یک دختر دوست دارد همبازی پسر داشتهباشد و با او آشنا شود چیزی است که کمتر درداستانهای این روزها به آن پرداخته میشود.
در جاهایی داستانها از دنیای واقعی فاصلهمیگیرند(آدمک،خیابان هزارم،صبح)،اتفاقات،اتفاقاتیاند که در دنیای واقعی با آنها سروکارنداریم،اما نویسنده با هوشمندی اتفاقات دنیایواقعی را با خیال گره میزند،طوری که خوانندهتمام اشخاص غیر حقیقی را باور میکند،به آدمکتشخص میدهد،از دوست خیالی داستان«صبح»خوشش میآید و شخصی در هیچ کجا را میبیند(به تصویر صفحه مراجعه شود)که در داستان خیابان هزارم آواره شده،پایان بیشترقصهها طوری نوشته شده که انگار داستان تمامنمیشود زنده است و به زندگیاش ادامه میدهد.
داستانی که این طور شروع میشود:«لیلی به من نشان داد که توی تیلهها یک چیزپیچدار رنگی نیست.
نکند لیلی هم یک دوستباشد که چشم من او را به اشتباه اینطور کهمینویسمش،میبیند؟نکند اگر بشکافمشتویش هیچ چیز نباشد؟» از دل داستانهای کتاب که بیرون بیاییم،به تصویرهایش میرسیم."