خلاصه ماشینی:
"با خودم میگویم آیا گنجشکها که در کمالآرامش و به آسودگی روی درخت نشستهاند این بازی را دوستدارند؟کجا شنیدهاید که یک پرنده از کودکی دعوت کند بهاو سنگ بزند که شاید در این سنگپرانی بالش بشکند و یاچشمش کور شود؟تازه این کار را یک بازی تلقی کند و از راهادبیات و در قالب ادبیات و یک داستان آن را آموزش دهد!جالبتر آنکه نویسنده از این موضوع پرندهآزاری نمیگذردو در صفحات بعد،وقتی که برف سنگین تمام سطح زمینرا پوشانده و دیگر سنگی برای پرتاب کردن به بدن نحیف وظریف یک گنجشک پیدا نمیکند،جایگزینی برای آن دارد:گلوله برفی!اگر فردا این کتاب را برای نوهام بخوانم و او از منبخواهد که در حیاط خانه با هم چنین بازیای بکنیم چه بایدبگویم؟از این مطلب بگذریم.
» دو جملۀ اول را که میخوانی فکر میکنی نویسنده ازدر آشتی با بزرگترها و خانوادۀ داغدار برآمده و خنده را بهیادشان انداخته است؟اما چرا این شرایط به نظر آنها مسخرهمیآید؟اگر مسخره است چرا ادامه میدهند؟چرا به پرندههاخرده نان میدهند؟باز هم تکرار میکنم که این داستان یکداستان طنز نیست."