خلاصه ماشینی:
"مگر خواب اجل شیرین کند افسانه ما را * ز فرمان وفا هرگز دل ما سر نمیپیچد گلی بر سر نزد هر چند سوادی وفا ما را چه جای شکوه از بیمهری بیگانگان باشد که نشناسد به روز تنگدستی آشنا ما را * شود روی جهان گر از فروغ فکر ما روشن نباشد جلوهای از تیرهبختی اختر ما را چنان آیینه ذوق خریداران مکدر شد که نشناسد کسی قدر صفای گوهر ما را * نه آهی خیزد از دل تا که سوزد مرغ جانم را نه برقی تا از و گیرم سراغ آشیانم را درین خشکیده لب صحرا من آن بیبال و پر مرغم که با صیاد گوید نوک هر خاری نشانم را دل سنگ از شرار ناله من آب میگردد کجا دارند مرغان چمن تاب فغانم را * ز خشکسال وفا سوخت حاصلم هر چند چو ابر نیست بجز چشم اشکبار مرا اگر چه همچو صدف یک دهان گهر دارم همیشه میشکند دست روزگار مرا شباب من همه در شیب رفت و دایم بود گل خزان زده در دامن بهار مرا * هیچکس آغوش گرم خود به رویم وانکرد خاک را نازم که میگیرد چو جان در بر مرا * داغ دلم نگر که ز خون کرده است پر مانند لاله دست فلک ساغر مرا دایم به جرم گفتن حق،همچو مرغ حق بشکست دست حادثه بال و پر مرا افسرد روزگار مرا ورنه پیش ازین آتش نداشت گرمی خاکستر مرا از یاد برده است مرا همچو عهد خویش آن کس که میستود ز جان جوهر مرا در حیرتم که از چه فراموش کردهاند یاران فروغ فکرت روشنگر مرا دیروز گر که دشمن من گوهرم شکست امروز دوست میشکند گوهر مرا قدسی ز بخت تیره چو مرغم که میبرند هم در عزا و هم به عروسی سر مرا چنانکه میبینید با این همه شکایت از عسرت و فریاد از تنهایی و ناسپاسی دوستان و فغان از روزگار و بخت تیره، هنوز در غزلهای«مختوم به الف»یم."