خلاصه ماشینی:
"محمد علی شریفی نغمه«فزت و رب الکعبة» آتشی در دل محراب افروخت!
دل شب بود ز رازی آگاه که دل از وحشت آن خون میشد ناظر واقعهء شومی بود که از آن حال دگرگون میشد دامن خویش از آن میپیچید تا مبادا شود آلوده به ننگ تا مگر وارهد از نفرینها تند میرفت و نمیکرد درنگ!
در پس پرده شب،روز چو دید: آنهمه وحشت جانفرسا را پا بپا کرد و نمیرفت جلو داشت در سلسله گوئی پارا شب نمیخواست که مردم گویند: چه بلا خیزد شب تاری بود روز هم داشت سر از شوم پیش تا نگویند سیهکاری بود!
ناگهان رنگ پرید از رخ شب گشت محراب چو همرنگ شفق کرده خورشید مگر باز غروب یا که افتاده ز پا«مشعل حق»!
گر فتد در چه مغرب خورشید روز دیگر زند از مشرق سر آفتابی بسحر کرد غروب که نیابند در آفاق دگر!"