خلاصه ماشینی:
"*** سلول تنها جای خواب دارد، میشود راه رفت، خمیازه کشید، بلند بلند حرف زد، سوت کشید و صدای بازگشت آنرا از دیوار روبرو شنید اندیشید که یک نفر دیگر هم روبرویت نشسته و دارد با تو حرف میزند، اینکه تنها نیستی، صدایی کنارت زمزمه میکند، حرکت بدنی روبرویت جنبشی دارد، چه آرامشی دارد، با کسی بودن با کسی حرف زدن، انتظار دیدن را داشتن، نه، نباید به این چیزها فکر کنم، برایم فرق نمیکند، منتظر حکم هستم نه حکم آنها، حکم خودم به خودم، مهم محاکمه خودم به وسیله خودم است، برای کسانیکه در آینده به من فکر میکنند و یا لااقل مثل من فکر میکنند، برای اینها چیزی ندارم بگویم ولی برای خودم خیلی گفتنی دارم مهم محکومیت خودم از طرف خودم است، درد زمانی است که جوابی برای خودم نداشته باشم، شکنجه آن زمان است، محکومیت، پوچی گذشته من و واخوردگی من است، اینکه بودهام، اما چه بودنی؟ *** چه ساکت!همه سکوت کردهاند و نگاهم میکنند، چی شده؟ سرم میسوزد و چشمم سیاهی میرود، صورتم داغ شده و روی پوستم چیزی سر میخورد، دستم را به پیشانیام میکشم خیس است، نگاه میکنم، پر از خون، کسی مرا زده؟ آنقدر همه ساکت هستند که صدای نفسهایشان را میشنوم، گویا سرم شکسته، به لبه میز زدهام."