خلاصه ماشینی:
"در همین ایام پیش از رسیدن نوروز خودمان همرفیق نازنین دیگری،طبق رسمی که سالهاستوضع کرده(و علیرغم اصرار و خواهش ما از آنعدول نمیکند)،یک بسته/جعبۀ مفصلی از وطنعزیزمان برای ما فرستاد پر از تنقلهای سنتی روح(و جسم)پرور و یادآور بعضی از خاطرات زیبایمربوط به زیست قبلی آدم و دورهای که سر راهمدرسه جیبها را از این تنقلها میانباشتیم:نخودچی و آلوچه و گندم-شاهدانه و آلبالو خشکهو لواشک و توت خشکه و بساط،که سفرۀ عید مارا رنگین کرد و جلا داد چشم و کام ما را.
ما اینها را سر راه مدرسۀ ابتداییمیخریدیم و بهرام به قول خودش،برای یادآوریآن احوال و ایام(یعین قسمتهای خوب آن ایام باحذف مدرسهاش!)برای ما هر سال مقارن عید یکجعبه بستهای جور میکرد به نام«هفت لشکر»ومیفرستاد،میفرستادند با«جمال»،و حالا کهبهرام نیست،جمال-که عمرش داز باد-اینامر را به عهده گرفته،که البته مواد و مطالبی خیلیبیشتر از هفت نوع تنقل در این بستههای اخیرهست و ما،هربار با تصور و تجسم قیمت این تنقلاتکه سابق بسیار ارزان و دم دست بود(و حالا گویاهموزن خود قیمت طلا را پیدا کرده!)و نیز به دیدنبهای ارسال پستی این جعبهها(که موی را بر اندامهر شخص قسی القلبی راست میکند!)به این آقایجوان«جمال»عزیز میگوییم آقا نکن و نفرستو ما را خجالتزده نکن که گوش نمیکند.
میچرخیدم آنچنان مجذوبتماشا که حتی اگر دوربین عکاسی هم میداشتمتصور عکس گرفتن از منظره از ذهنم محو شده بود،و اصلا چه جوری میشد یکچنین گسترۀ واقعا«سرمستکننده»ای را در یک عکس فقیر 9*6رنگ و رو رفته خلاصه کرد؟آن همه رنگمایههاینشانده بر پیکر درختها و بوتهها و آواز پرندهها وجیکجیک نهری که همپای آدم میآمد و عطرخاک و گلهای وحشی،و صدای خشخش غلتیدنبرگهای خشک در برابر باد را،و این همه زیر آسمانآبی زلال بیته و بن و پردۀ مه طلایی آفتاب صبحزود که دور تا دور آدم پیچیده بود..."