خلاصه ماشینی:
"در دموکراسی ابتدائی این دو کشور(پیش از آن که خون خواهان قیصر،جمهوری روم را براندازند)مواردی پیش آمد که-مثلا به دلیل اغتشاشات داخلی یا خطرات خارجی-حکومت کنندگان برای مدت معینی حقوق حاکمیت خود را،در چارچوب قراردادهای موجود،به یک فرد قابل و بارز @در جامعهء سنتی ایران،دولت از جامعه جدا بوده،و نه فقط در رأس بلکه در فوق آن قرار داشته؛در نتیجه -در تحلیل نهائی-دولت پایگاه و نقطه اتکاء محکم و مداومی در درون اجتماع نمیداشته،و به همین دلیل نیز از نظر طبقات مردم مشروعیت سیاسی نداشته و منافع آنان را نمایندگی نمیکرده است.
مشکل دولت مصدق این نبود که دیکتاتور نبود،مشکل اصلی این بود که حکومت او-به دلایلی گوناگون که بعضا در نوشتههای دیگر اینجانب مطرح شده است-به یک دموکراسی مدرن یعنی یک حکومت متکی ر اکثریت مردم و دارای تحمل و سعهء صدر سیاسی،که در عین حال نیرومند و توانا باشد،تبدیل نشد؛یعنی حکومتی که بتواند نیروهایی را که با شکستن قانون برای تضعیف و سرنگونی آن میکوشیدند-بر اساس قانون،و با شیوههای قانونی-بر سر جای خود نشاندند.
یکی این که فرض را بر این میگذارد که دموکراسی-چون مبتنی بر مشارکت،و تحمل آراء و برنامههای گوناگون است-الزاما با بینظمی و بیمسئولیتی همراه است،در حالی که دولت در کشورهایی که به شیوه دموکراسی مدرن اداره میشوند در«محدوده اختیارات خود»از رژیمهای دیکتاتوری به حکومتهای کم و بیش دموکراتی تبدیل شده باشند(که شاید اسپانیا بارزترین نمونه آن باشد)،از نظام استبدادی انتظار کوچکترین پیشرفت سیاسی را نمیتوان داشت،چون در حکومتی که بر اساس خودسری مطلق قرار دارد اصلا سیاست به معنای متعارف آن موجود نیست که در آن تجربیات جدیدی شود و پیشرفتهایی پدید آید."