خلاصه ماشینی:
"نظریهء انتقادی«هابرماس»ادامهء استدلال اصلی مکتب فرانکفورت در این زمینه است که نقد اقتصاد سیاسی به شیوه مارکسیستی،در جامعه سرمایهداری صنعتی و مدرن امروز باید به شکل نقد عقل ابزاری ظاهر شود.
(ضمنا«هابرماس»با تفکیک این دو حوزه تعبیر فلسفه«هگل»به وسیلهء«مارکس» بهعنوان تاریخ کار ابزاری انسان را رد میکند و نشان میدهد که اهمیت حوزهء ارتباطی و تفاهمی (روابط تولید)در این تفسیر به اندازهء کافی مورد توجه قرار نگرفته است).
به نظر«هابرماس»در کتاب «شناخت و علائق انسانی»،چنانکه قبلا گفتیم، تکامل اجتماعی دارای سه بعد است:یکی تکامل نیروهای تولیدی که از طریق علم و تکنولوژی مستمرا مرزهای جهان واقع را توسعه میبخشد؛دوم،اشکال سامان بخش ارتباط و تفاهم اجتماعی که به دوام و بقاء جامعه در هر مرحلهء خاص نظارت دارد؛و سوم،آموزش رهایی بخش که در شکل نقد ایدئولوژی و کوشش برای تأمین مشروعیت عقلانی تجلی مییابد و به عبارت دیگر جهتگیری فعالیت و عمل بسوی حقیقت است.
از همینرو،از نظر«هابرماس»فلسفهء مارکسیستی دارای سه وظیفهء عمده است: نخست اینکه باید برای بهرهبرداری از دستاوردهای علوم طبیعی و اجتماعی نظریهای بپردازد بدون آنکه در دام پوزیتیویسم و گرایش اثباتی آن علوم در غلتد؛دوم اینکه باید هم در علم و هم در عمل از عقل بهعنوان معیار حقیقت دفاع کند؛و سوم از همه اینکه باید ظاهر عینی و ازلی و ساختی و شیئیگونهای را که اندیشه و ایدئولوژی و نهادهای جامعه سرمایهداری به خود گرفتهاند،به منظور بازنمایی راه یوتوپیا،برملا سازد.
نظریهء انتقادی با در نظر داشتن کلیت،نقدی بر ساختها و علائق جزئی به عمل میآورد و چنانکه مفصلا گفتیم عملکردی مشابهه عملکرد روانکاوی«فروید»دارد به این معنی که وضعیت تک منطقی ابزاری را کنار میگذارد و وضعیت کلامی و گفتاری افراد اجتماعی را که روابط تفاهمی و بینالاذهانی آنها دچار محدودیتهایی گردیده است،«درمان»میکند."