خلاصه ماشینی:
"یک سال در چنین روزی زایری از دهکده براهماستالا بهنام دهاوالا به قصد زیارت و حمام تطهیر به معبد آمد و در برکهدختر جوان سودهاپاتا،یعنی مادانا سونداری را که او هم بهقصد حمام تطهیر آمده بود،دید.
مدتی از زندگی شاد و سعادتمند آن دو میگذشت که یکروز برادر مادانا سونداری به دیدن آنها آمد.
صبح روز بعد،دهاوالا همراه مادانا سونداری و برادر اوبه سوی خانۀ پدر عروس به راه افتادند.
وقتی دهاوالا چشمش به معبد افتاد،احساسات مذهبی بر او چیره شد و به همسرش و برادر اوگفت:«بیایید به زیارت بانویمان الهۀ بزرگ برویم!» اما برادر همسرش کوشید مانع او شود:«ما نمیتوانیمدست خالی به زیارت الهه برویم.
بدین ترتیب،دهاوالا برای زیارت الهه وارد معبد شد؛دربرابر او به خاک افتاد و به یاد آورد که او با هیجده دست خودچگونه رودررو دیو خیرهسر را درهم شکسته بود و چگونهماهیشای دیو را زیر پاهای نیلوفر شکل خود له و نابود کردهبود."