خلاصه ماشینی:
"حوصلهاش تنگمیگردد و شکایت به نزد مادرش-کتایونصاحب کمال-میبرد: {Sچنین گفت با مادر،اسفندیار#که با من همی بد کند شهریارS}کتایون به زبان خوش و نرم به مهر وآزرم از اسفندیار درمیخواهد که تاج بهتاجور به سپارد و خود بر لشکر و بوم حاکمباشد و همچون نره شیر ژیان در خدمت پدرپیر قرار گیرد: {Sبدو گفت کای رنجدیده پسر#ز گیتی چه جوید دل نامور#همه گنج و فرمانورای و سپاه#تو داری بر این بر،فزونی مخواه#یکی تاج دارد پدرت ای پسر#تو داری همه لشکر و بوم و برS}هرچند کتایون این همه اندرز ونیکاندیشی را فقط برای آرامشخاطر فرزندعنوان مینماید ولی نیک میداند کهچهسان گشتاسب پشت بر پدرش لهراسبکرده بود و بنا به عشق بیحد به امارت و (به تصویر صفحه مراجعه شود)فرمانروائی از ایران گریخته و به قیصر ملتجیشده بود و بیاری پدر کتایون-قیصر رم-بهایرانزمین سپاه آورده بود تا بر قصر سلطنتبه امیری بنشیند.
اما: {Sز گیتی همی پند مادر نیوش#به بد تیز مشتاب و بد را مکوشS}کتایون اسفندیار را به آزرم تمام از درافتادن با رستم برحذر میدارد و دنیار راشایستۀ دلبستن نمیشناسد: (به تصویر صفحه مراجعه شود){Sمده از پی تاج سر را به باد#که با تاج شاهی ز مادر نزادS}اما اسفندیار چندان مغرور است کهنصایح مادر را آویزۀ گوش نمیسازد و بهزابلستان که موطن رستم است،میشتابد وپسر خود بهمن را برای رساندن این پیغام بهرستم میفرستد که باید تسلیم شوی تا ترادستبسته پیش پادشاه برم.
در دم آخر پیرهن چاک میزند وبر خون چشمان میآلاید و آنرا بر پدر از ارسالمیدارد تا دل آرام سازد که حیلهاش کارسازگشت و اسفندیار در خون نشست: {Sفرستادم اینک بنزدیک اوی#که شرم آورد جان تاریک اویS}سپس به پشوتن از مهر مادرش سخنهامیگوید و از اینکه گاهبگاه کتایون راآزردهخاطر کرده است به شرم و حیامغفرت میطلبد."