خلاصه ماشینی:
"بارشان اندک بود،چون وانگفو تصویر چیزها را خوش داشت و نه خود آنها را،و جز قلمموها و قوطیهای روغن جلا و مرکب چین و طاقههای ابریشم و کاغذ برنج هیچ شیئی در جهان نبود که در نظرش شایستگی پایبند شدن را داشته باشد.
مریدش لینگ،که زیر بار بستهای پر از نقوش خم میشد،با احترام پشت دوتا میکرد،گویی که طاق آسمان را به دوش داشت،چون این بار در نظر لینگ پر بود از کوهساران برفپوش، پهنابهای بهاری و رخسار ماه شب تابستان.
پانزده ساله که شد،پدرش همسری بسیار زیبا برایش برگزید،و تصور سعادتی که برای فرزندش فراهم میآورد،برای او نیز این دلداری را به همراه داشت که به سنی رسیده است که شبها خوابیدن را به کار میآیند.
دست سنگین خود را روی گردن وانگفو گذاشتند و استاد پیر در این اندیشه بود که آستینهاشان با رنگ رداها هماهنگی ندارد.
دست راستش را برافراشت که زیر بازتاب سنگفرش یشم به گیاه آبزی تیرهای مانند شد، و وانگفو،حیرتزده از باریکی انگشتانش،در خاطراتش میکاوید که مبادا از خاقان یا یکی از نیاکانش صورتی نازیبا ترسیم کرده که اینک سزاوار مرگ است.
خاقان که خمیده بود،دستها را سایبان دو چشم کرده به دور شدن زورق وانگفو که دیگر در تیرگی شامگاه چیزی نبود جز شطهای نادیدنی چشم دوخته بود.
رد زورق از سطح آرام محو شد و وانگفوی صورتگر و مریدش لینگ بر آن دریای لاجوردی که وانگفو پرداخته بود برای همیشه از نظرها ناپدید شدند."