خلاصه ماشینی:
"ایستگاه اتوبوس پیرزن شاید از لحظهء تولد توی خودش تنها بود.
و تو؟چه پیر شدی اما سید خانم!آن وقتها اسمت زهرا بود،آن روزهای پر از بادبادک!چند بار شعر هم نوشتی!...
از چند سال پیش به اینطرف بدون رضا جایی نمیرفت و این بار یک خطر بود.
پیشترها خیال میکرد وقت تولد آنقدر حرص دیدن دنیا را داشته که مردمک چشم چرخیده و کج شده بود.
حالا چند سالی بود که بچههای کوچک نیز از او وحشت داشتند،چهرهاش آنها را به یاد جادوگران بدجنس قصهها میانداخت!
پیادهرو،انباشته از چالههای بیشماری بود که او گمان میبرد از افتادن نمیترسید،از ترحم رهگذران وحشت داشت که آنقدر با احتیاط راه میرفت.
ولی بعضی وقتها چقدر دلم برای علی تنگ میشه،یه تاکسی که زیر پاش هست و توی این شهر بزرگ مسافرکشی میکنه.
یک خاطره از روز زایمانش را به یاد آورد:وقتی پسرش به دنیا آمد،برای چند لحظه آرزو کرده بود قبل از دیدن چشمهای فرزندش بمیرد."