چکیده:
اندیشه سیاسی کلاسیک مبتنی بر این پیشفرض بنیانی است که اخلاقیات سیاسی تابعی از ترجیحات، احساسات و آمال فردی یا جمعی نیست و میتوان قضاوتهای این حوزه را به نحو معقولی تبیین و توجیه کرد.
نظریه معرفتشناختی پوزیتیویسم منطقی منکر این پیشفرض بنیانی بود و پیوند این معرفتشناسی با اندیشه سیاسی سنتی منجر به تعطیل و احتضار اندیشه سیاسی گردید. اما بعدها، اصل تحقیقپذیری که به عنوان یک قاعده معرفتشناختی صرف توسط پوزیتویستها، مطرح شده و اساس اندیشه سیاسی را متزلزل کرده بود، توسط افرادی چون رودالف کارنپ برجستهترین نظریهپردازان حلقه وین، و دیگران مورد نقادی قرار گرفت. نقادیها نسبت به این اصل به قدری جدی بود که صدمات ویرانگری به قدرت و شوکت پوزیتویسم وارد کرد. نقد پوزیتیویسم تنها از ناحیه اصل تحقیقپذیری نبود بلکه این مکتب از سوی دیگر مورد نقادیهای بدیع و بنیانسوز نامحتملترین فیلسوف یعنی لودویگ ویتگنشتاین که خود در نیمه اول قرن بیستم نهال نورسته پوزیتیویسم منطقی را آبیاری کرد، قرار گرفت، وی در اوائل نیمه دوم قرن بیستم با انتشار آثاری، استدلالات سابق خود در مورد پوزیتیویسم منطقی را مورد شدیدترین و بنیانیترین انتقادات قرار داد. انتقادات وارد شده، پوزیتیویسم را چنان سخیف و ضعیف نمود که اندیشه سیاسی سنتی جان تازهای گرفت و حیات ارزشی ـ اعتباری خود را بازیافت. در این مقاله سعی شده است به سؤالات ذیل پاسخ داده شود:
1. پوزیتیویسم منطقی به چه نحوی و چگونه آن پیشفرض بنیادین را منکر شد؟
2. چرا پوزیتیویسم متوسل به اصل اخذناپذیری «باید» از «هست» هیوم میشود؟
3. چرا پوزیتیویسم قائل است که عقل نمیتواند امور اخلاقی و سیاسی را اخذ و استنتاج کند؟
4. در پارادایم پوزیتیویستی، مطالعات و کاوشهای سیاسی چه صورت و سیرتی میتواند داشته باشد؟
5. چرا و چگونه سیطره پوزیتیویستی بر اندیشه سیاسی کلاسیک مضمحل گردید؟
خلاصه ماشینی:
"مقدمهپرسشهایی که نوعا در سنت کلاسیک اندیشه سیاسی، حداقل از زمان افلاطون به اینسو، مطرح بوده، از این قبیلاند: عدالت چیست؟ آیا بشر حقوقی دارد و اگر پاسخ مثبت است، این حقوق کداماند؟ نقش دولت چیست؟ آیا افراد نیازهای تعریفپذیری دارند و اگر چنین است چه کسی وظیفه دارد آنها را برآورد؟ آیا حکومت باید بیشترین سعادت را برای بیشترین افراد فراهم کند، و اگر چنین است جایگاه اقلیتها در چنین برنامهای کجاست؟ مایه مشروعیت یک حکومت یا حاکمیت یک دولت چیست؟ شایستگی متضمن چه نوع مطالباتی بر منابع است؟ اکثریت تا چه میزان مجازست نگرش اخلاقی خود را بر دیگران تحمیل کند؟ آیا میتوانیم تبیین مناسبی از مبنای اخلاقی نهادهای اجتماعی و سیاسی ارائه کنیم؟ بهترین شکل حکومت کدام است؟روشن است که پرداختن به این موضوعات، که در حوزه فلسفه سیاسی قرار دارد، متضمن پرداختن به فلسفه اخلاق است؛ به گونهای که اغلب فلسفه سیاسی را به واقع شعبهای از فلسفه اخلاق میپندارند.
اینک لازم است این آموزهها را به اختصار بررسی کنیم:ویتگنشتاین در پی نظر راسل و وایتهد که در کتاب اصول ریاضیات (Russell, 1925) مطرح شده است، قائل میشود که ساختار اساسی ریاضیات را میتوان از منطق استنتاج کرد و به علاوه اینکه ریاضیات آشکار کننده حقایقی درباره اعداد و روابط آنها نیست بلکه حقایق ریاضیات به یک معنا قراردادی هستند.
در این بخش تلاش نوع سومی را برای ممانعت از اضمحلال اندیشه سنتی سیاسی ملاحظه کردیم و دریافتیم که حتی اگر اصل تحقیقپذیری تجربی معنا را منکر شویم و استدلال هیوم درباره عدم امکان استنتاج باید از هست را بپذیریم، نمیتوانیم به مدد عقل اصول قواعد اخلاقی و سیاسی را به نحوی معقول اخذ کنیم؛ زیرا مطابق مصادرات چندگانه هیوم درباره عقل و اخلاق و ترابط آنها، چنین امری میسر نیست."