خلاصه ماشینی:
"با دیدن غریبه که به سمت آنان راه مسیر خود را کج کرده بود «فوی رال»او را دنبال کرد.
وقتی«فوی رال»به آنجا رسید،غریبه دور و برش را نگاه کرد و گفت:«کسی اینجا زندگی نمیکند؟» «فوی رال»گفت:«نه» غریبه گفت:«مال چه کسی است؟» «فوی رال»مانده بود چه بگوید،دست آخر مجبور شد بگوید مال خود اوست.
» «فوی رال»گفت:«بله» بعد غریبه انگشت چهارمش را در دست گرفت و گفت:«در این خانه که میتوانم بگویم روی این زمین زرد چه شگفتانگیز مثل مهرهای است بر دشت.
» بعد غریبه انگشت کوچکش را گرفت و گفت:«چقدر- میگیری-که بگذاری-من ششماه-در این خانه-بمانم و کار کنم؟» «فوی رال»گفت:«چرا؟» با شنیدن این حرف غریبه پایش را بر زمین کوبید.
روز بعد که مرد رفته بود آنها فقط راجع به او صحبت میکردند«گی»کوچک گفت:«به حرفهایش که گوش میدهی مست میشوی بیآنکه یک پنی خرج کنی،خیال میکنی میفهمی،انگار که به پرواز در آمدهای،چارهای نداری مگر اینکه بزنی زیر خنده.
» «فوی رال»تکه کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت: «موضوع این است.
» «فوی رال»که هنوز دنبال پول نقد بود،گفت که آدم فقیری است و یک روز تمام طول میکشد تا به«پرپینیان»برود و برای آدم فقیری مثل او،کار سختی بود.
چرا که«فوی رال»با چشم خودش یک دستهء کامل بلیطهای فوقالعادهء سی هزار فرانکی را به شکل آن دفترچه کوچک دیده بود که غریبه این یکی را از آنها جدا کرده بود."