خلاصه ماشینی:
"آیا نمیتوان این شعر را روایت سادهای از سفر ازشهری به شهر دیگر تلقی کنیم؟:مسلما نه،زیرا در آنلغات و عباراتی است که فریاد میزنند که ما را به نحودیگری دریابید،لغات و عباراتی از قبیل:طلوع انگور،درختان حماسی،وسعت بیواژه،بالشی پر از پر چلچلهها،نسیم خنک حاشیۀ پتو،کفش،ناشناسی که در دل شبفریاد میزند:سهراب!
مثلا در پایان«مسافر»به بادهایهموار میگوید:مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید مرا به کودکی شورآبها برسانید و در«صدای پای آب»میگوید:من به آغاز زمین نزدیکم صدای ناشناس:صدای ناشناس در متون رمزی وتأویلی مربوط به عالم مغیبات و مرگ است،صدایی استکه از اعماق وجود خود شخص بیرون میآید اما ریشۀ آناز خود شخص بیرون است و به افراسوها میرسد.
هرآینه ممکن است مسحور آن شود و قدم به درون آن نهد،اما سرانجام بر خود چیره میشود و میگوید:آخر منتعهداتی دارم که باید آنها را به انجام رسانم و با خودتکرار میکند،قبل از آن که به خواب فرو روم هنوز بایدفرسنگها راه را تا دهکده طی کنم.
مقصود از این کلماتچیست؟ به نظر من جنگل سمبل مرگ و آرامش و ملکوت وروحانیت است،یعنی یک مشبه صریح ندارد و نباید آن رامانند استعاره حمل بر مشبه خاصی کرد و فقط مرگگرفت،بلکه مشبه آن مانند هر سمبل دیگر هالهایاز معانی مرتبط به هم arangeofreference است وملکوت و دیار آرام روحانی الله را نیز به ذهن متبادرمیکند و چیزی است در ردیف«وسعت بی واژه»در شعرسپهری که هم معنویت و آرامش است و هم مرگی که منجربه حضور در دیار دوست میشود،چیزی نظیر فناء فی اللهکه هم مرگ است و هم زندگی."