خلاصه ماشینی:
وقتی از هواپیمای مسافربری – که دستههای سه تا از صندلیهایش را باز کرده و مرا روی آنها خوابانده بودند – پیاده شدیم خسته و کم توان بودم.
تا آن موقع کار من فقط درجبهه بود و همۀ ۲۲۰۰ تومان حقوقم را در راهها و یا مرخصیهای شهری صرف غذا و مخارج ضروری کرده بودم و هیچ پساندازی نداشتم.
آن روز روی این مسئله بیشتر فکر کردم؛ واقعا من دیوانه میشدم اگر میفهمیدم در جبهه عملیات هست و من در شهرم!
همۀ اینها بود و صدها دلیل شبیه این، همه میدانستیم عملیات عجیبی پیش رو داریم اما باز هم باورمان این بود که امکان هر چیزی بهدست خداست و او هر چه را بخواهد میکند و ما مطیع ارادۀ او بودیم.
بر خلاف عملیات قبلی دیگر موقعیت یکسانی نسبت به دشمن نداشتیم و این احتمال بود که همۀ نیروهای خطشکن به شهادت برسند.