ملخص الجهاز:
"دوست دارد به مادر بگوید: «نمیشود نرویم؟امسال که هنوز نباید به مدرسه بروم؛حالا نمیشود کلاس آمادگی نروم؟نمیشود همان سال بعد،به کلاس اول بروم؟»اما غرورش اجازه نمیدهد!نمیخواهد مادرش بفهمد که میترسد!نمیخواهد نشان بدهد که از مواجهه با محیطهای تازه گریزان است.
پدر،از خود معلم نظر میخواهد و او مشفقانه میگوید که دوست دارد یک سال دیگر به پسرک بیاموزد و پایههای درسی او را محکمتر کند.
یادم نمیرود که برای خیرمقدم گویی به مسئولان منطقه،در جشن پایان سال اول ابتدایی،در حضور دانشآموزان و اولیای آنان مرا برگزید،با وجود آنکه خیلیها داوطلب این کار بودند و من نبودم!متنی را به من داد تا به خاطر بسپارم و از بر بگویم؛متنی که جملهای از آن را درک نمیکردم و وقتی در میان بیان آن جملات،ابهت جلسه مرا گرفته بود،آرام به من نزدیک شد و گفت که به جمعیت نگاه نکنم و حرفم را بزنم!(توصیهای که هنوز هم گاهی به دردم میخورد!).
ایجاد نظم در کلاس کار سادهای نبود شاید بتوانم به جرئت بگویم که آقای محمدی از جمله معدود دبیرانی بود که مثل همیشه اول ساعت وارد کلاس میشد و درس میداد و به عنوان آخرین نفر از کلاس بیرون میرفت.
شاید آن روزها در نظر ما (که جوان بودیم و هیجانزده و همهء فکر و ذکرمان مسایل سیاسی مملکت بود)این روش،چندان پسندیده نبود!بیشتر دوست داشتیم در کلاس نیز به مباحثه با هواداران گروهکها بپردازیم و آنها را در مسایل عقیدتی و سیاسی محکوم کنیم."