خلاصة:
جورج لوکاچ منتقد و نظریهپرداز بزرگ نقد مارکسیستی با تأکید بر فرم و شکل اثر ادبی در مقابل محتوای آن مارکسیسم عامیانه را که بیش از هر چیز به محتوای اثر توجه میکرد، مورد انتقاد قرار دارد. و از سوی دیگر با تأکید بر اینکه هنر باید از زندگی برخاسته باشد و محتوای انسانی داشته باشد، فرمالیسم را رد میکرد. از جملات کلیدی اوست که:«هنر از زندگی برمیخیزد و خلاقانه آن را بازآفرینی میکند.» دخالت ذهن خلاق نویسنده در بازآفرینی واقعیات زندگی، بیانگر این نکته است که از نظر جورج لوکاچ، ناتورالیسم که به گزارش صرف واقعیات، بسنده میکند؛ برخوردی منفعلانه با زندگی دارد. لوکاچ همچنین مدرنیسم را نقد کرد. زیرا در این نوع رمان واقعیت به شکل تکه تکه ارائه میشود و شخصیتها بیمارگونه و بریده از دنیا هستند. حال آنکه از نظر او، رمان رئالیستی باید یک کل منسجم باشد با شخصیتهایی نمونهوار (تیپیک) که زندگی و مسایل خاص آنان، مسایل عام و اساسی بشریت را آشکار کند. لوکاچ همچنین اولین کسی بود که بحث ساختارها را مطرح کرد و بعدها گلدمن در ساخت و پرداخت نظریهی «ساختگرای تکوینی» از آن سود برد. به عقیدهی لوکاچ رابطهی ادبیات و جامعه نه در محتوا؛ بلکه در ساختارهاست؛ یعنی میان ساختارهای اثر ادبی و ساختارهای ذهنی یک جامعه که شکل دهندهی آگاهی جمعی جامعه است، رابطهای وجود دارد. برساند.
ملخص الجهاز:
"منتقدان 1 بر لوکاچ ایراد گرفتهاند که اثر ادبی را«بازتاب» واقعیات اجتماعی دانسته است؛ چنانکه گویی ادبیات مانند آیینهای است که عصر و دورهی خود را به صورت انفعالی بازتاب میدهد.
به نظر میرسد پیام ضمنی ایگلتون این است که اگر دخالت ذهن نویسنده را در گزینش و ارایهی واقعیت بپذیریم؛ پس آنچه اثر ارایه میدهد «اصل» واقعیت اجتماعی نیست بلکه صورت تغییر یافتهی آن، یا به عبارت بهتر دیدگاه نویسنده نسبت به واقعیت و در یک کلام «ایدئولوژی» اوست.
چنین رئالیستی مسألهای مربوط به کاربرد سبک بیان خاصی نیست بلکه هر اثری که بتواند به نحوی مسایل خاص دورهی خود را به سیر تحول عام بشری مربوط کند و چشمانداز تاریخی برای آیندهی این تحول ارایه دهد، رئالیستی است.
یکی آنکه لوکاچ بر پایهی بررسی چند اثر خاص و استخراج ویژگیهای آنان(مثل آثار بالزاک، اسکات و توماس مان) تلاش کرده است، تا الگویی عام و کلی برای بررسی همهی رمانها ارائه دهد و دیگر آنکه از رئالیسم تعریف خاصی ارایه داده و معتقد است که رئالیسم این است و جز این نیست.
وانگهی چگونه ممکن است آگاهی طبقاتی که خود ساخته و پرداختهی هستی اجتماعی طبقات در جامعهی سرمایهداری است، از کل خود فراتر برود و قادر به صورتبندی جدید جامعه شود؟ اگر دخالت ذهن خلاق را در انسجام بخشیدن به آگاهی بپذیریم، همانطور که در مورد هنر پذیرفتیم، آنگاه باید بپذیریم که آگاهی نیز هم چون هنر دارای استقلال نسبی است و در نهایت به جای پذیرفتن اصل زیر بنا و رو بنا شاید بتوان وجود عوامل متفاوتی را پذیرفت که بر هم دیگر ﺗﺄثیرات متقابل دارند."