ملخص الجهاز:
"هانس-منتظر آیدا نشویم؟ مادر-او در راه است و هر لحظه به خانه میرسد،هرچه باشد ایدا از شام گرم نمیگذرد.
آیا این برای یک جشن گرفتن حسابی از همین حالا کافی نیست؟ مادر-چرا عزیزم،چرا و باید به تو تبریک بگوییم،اینطور نیست هانس؟ ایدا-فکرش را بکنید،سر هر ماه حقوق مکفی،سالی یک ماه مرخصی و خلاصه زندگی...
مادر-هانس،خواهش میکنم تمامش کن هرچه باشد ایدا نیز مانند تو به اندازه کافی باهوش است تا در مورد آینده خود عاقلانه تصمیم بگیرد.
آیدا با خودش فکر میکند که این چه کاری است که تا پنج صبح ادامه دارد و بعدش بیکاری است؟ ایدا-من فردا صبح زود راه میافتم تا در ساعت 8 در کنارت باشم...
هانس-آیا این مسئله که امثال تو و بابا که با وجود تحصیلات خوب میتوانستید مثلا به اسپانیا،یا آمریکا مسافرت کنید،برایتان غیرقابل تحمل شده بود؟ مادر-تو خوب میدانی که ما اکنون آزادیم به تمام دنیا مسافرت کنیم،ولی با چه پولی؟برای مسافرتی یکهفتهای به نیویورک حد اقل نفری 1500 یورو نیاز داریم و من در ماه فقط 800 یورو کمک بیکاری دریافت میکنم.
خیابان بیسمارک در برلین (به تصویر صفحه مراجعه شود) ایدا زنگ منزل اولریش را میزند و اولریش که هنوز کمی مست است در را باز میکند.
(ایدا مثل کسی که از قلهی افتخار سقوط کرده باشد ماتومبهوت همچون کشیشی به اعترافات انسانی فرو رفته در منجلاب گوش میدهد و پیش خود حدسهایی در مورد منبع درآمد و عامل رفاه ظاهری پدرش اولریش میزند،اما به راستی نمیداند شغل پدرش چیست؟) ایدا-پدر من متأسفم که دیگر قادر به ادامهی صرف شام با شما نیستم."