ملخص الجهاز:
"پسرم لابد داشت پیش خودش فکر میکرد این کشتی و یدککشها و آبها که تا به حال«کیپ تاون»بودند،چطور حالا«لندن»شدند؟ لندن شروع تازهای در زندگیام بود.
اما معلوم نبود هزینههای بالای آن را چطور میخواستم بپردازم؟مرام من در سراسر زندگی این بود؛اول کاری را که میخواهی انجام بده، بعد راهی برای تامین هزینههایش پیدا کند.
چرا انیقدر سادهلوحانه فکر کرده بودم به محض اینکه بتواند بیاید،نمیآید؟در تمام این سالها در آرزوی لندن بود.
و حالا مادر میخواست به لندنی برگردد که سال 9191 آن را ترک کرده بود و مسلما هیچ جایی برای ماندن نداشت جز خانه من.
چگونه میتوانست این کار را با من بکند؟همین روزها از راه میرسید،پلههای خانه مرا یکییکی بالا میآمد، لبخند پیروزمندانهای میزد،وارد اتاقم میشد،اثاثم را برانداز میکرد،به کمد لباسهایم سری میزد و راجع به نامناسب بودنشان اظهارنظر میکرد و به قفسه کوچک غذاها نگاهی میانداخت-من یخچال نداشتم-و میگفت این غذاها برای بچه کافی نیست.
بعد کمی خرید میکردم و تازه آنوقت بود که روز واقعیام شروع میشد؛یک حالت بیقراری و نیازی سرکش برای انجام دادن هرکاری به جز نوشتن.
این حالت بیقراری باید به حالتی آرام و ساکن بدل میشد که آدم برای نوشتن احتیاج دارد.
در همان خانه ژوان ماندیم تا اینکه خانمی به نام پاملا هندزفورد از طرف مایکل جوزف تماس گرفت که بپرسد چرا کارهایم را برای شرکت در جایزه سامرست موآم ارائه نمیدهم؟مبلغ جایزه،005 پوند بود اما شرطش این بود که مبلغ، صرف مسافرتی حد اقل سه ماهه به خارج از انگلستان شود."