ملخص الجهاز:
"کوچهها و خیابانهایی که در بهت قدمها هیچ چیز را فراموش نمیکنند نه غروری که به جا ماند و نه خونی را که نمیخواست بر زمین ریزد انگار برگها تنها عارفان بزرگ شکستند هزار آرزو با تو سبز میشوند و بیهیچ گلایهای میشکنند برایم از مرگ بگو هنگامی که مردانت از این کوچه دیگر نگذرند با برگها چه خواهی سرود پری کوچک این کوچهها و خیابانها؟ 3 پنج انگشت بر گلو پنج انگشت بر خاک بر شانههاش دستی میکشد خاک *هومن عزیزی غزل رد پا و حیرت و تردید «چه رد پای عجیبی کنار این دیوار به روی حاشیهی برفها بهجا مانده!» دیالوگی که شنیدید حرف یک زن بود که رفت و گم شد و تنها از او صدا مانده و شهر زنگ زده در سکوت و تاریکی و مردمی که فقطسایههای لرزانند و تو شاعری و گم شدهدر این رویا در این هزار تو که در فضا رها مانده و پیش روی تو ارواح چند ماشینند که مثل سایهی چند آرزوی برگشتن به سوی هیچ روانند و این مسافر شب درست مثل شبح روی جاده جا مانده و زن که پشت همان پنجره-که تو نشستی-همیشه منتظر چشمهای آبی توست و تو که گم شدهای شعر تو-همین شعرت-درست مثل همین هرج و مرج وامانده و زن به فکر تو بود و به خویشتن میگفت:چرا نیامده؟پس کو؟چرا نیامده؟پس..."