ملخص الجهاز:
"وقتی به کلاس دوازدهم رسید،من به خواهرم پیشنهاد کردم عباس بیاید به منزل ما تا بتواندبهتر درس بخواند چون خانوادهشان پر جمعیت و فضای خانهبرای تحصیل کوچک بود.
خانواده شهید ورامینی چند فرزند دیگر هم داشتند اما چراشما نسبت به عباس چنین موضوعی را مطرح کردید؟ چون آن سال عباس به کلاس دوازدهم رفته بود و بقیه بچههاکوچکتر بودند.
این خاطرات مربوط به چه سالهایی است؟ حدود سال 54 یا 55 بود که عباس دبیرستان را تمام کرد وسپس به سربازی رفت.
چند وقت بعد از دانشجو شدنشهید ورامینی،انقلاب شد؟ عباس سال دوم دانشگاه بود کهانقلاب شد.
شهید ورامینی قبل از شروع انقلاب در کارهای سیاسیمشارکت داشت؟ تا قبل از اینکه جامعه وارد فضای انقلاب-یعنی از سال 56 بهبعد-نشده بود،کار سیاسی خاصی ندیدم از عباس سر بزند.
بعضیکتابهایش را خوانده بودم در حالیکه همه کتابها را داشتم؛اما همسرمبه شدت دنبال جلسات شریعتی بودو خود این امر روی عباس هم اثرگذار بود.
عباس هم این کتابها را میخواند تااینکه همسر یکی از همکلاسیهایم(که بعد از انقلاب معاوننخستوزیر بود)را گرفتند و بعد هم خودش را دستگیرکردند.
پدرم هم وقتی این موضوع را شنید،ترسید و با برادرمدست به یکی کردند و تعداد زیادی از کتابهای مرا از خانهبدون اینکه من مطلع باشم بیرون بردند و دیگر از سرنوشتآنها اطلاعی ندارم.
در این جمع،تمام جوانهاتلاش میکردند که به پای عباس برسند،در دانشکده همهمینطور بود.
معمولش این است که کسی راکه در کشوری کاردار است،سفیر نمیکنند،اگر همبخواهند سفیرش کنند در کشور دیگری این کار رامیکنند؛اما در وزارت خارجه استدلال کرده بودند کهخود این آقا باید سفیر شود."