Abstract:
محمد اقبال لاهوری، از متفکران شبهقاره هند و تأثیرگذار بر نحلههای مختلف فکری است.، او گرچه اندیشههای بدیع مختلفی داشت لیکن تفکر وی بیشتر با «پروژة تجدید بنای دینی در اسلام» شناخته میشود. تحقیق حاضر در پی واکاوی تلقّی اقبال از فلسفهی اسلامی با روش تحلیلی- انتقادی است. با بررسی آثار منثور و منظوم اقبال، به این نتیجه میرسیم که وی هیچگاه ماهیت فلسفهی اسلامی را درست نشناخته و توضیح کاملی نداده است؛ بلکه وقتی از فلسفهی اسلامی سخنی بهمیان میآورد یا منظورش بحث عقل به معنای عام است، یا به دانش تجربی و گاهی به شخصیتهای فلسفی اشاره میکند؛ از طرفی اقبال در دورههای مختلف زندگیاش تلقّیهای مختلفی از فلسفة اسلامی ارائه داده است و سرانجام بعد از طرح پروژة تجدید بنای دینی، فلسفة اسلامی را یونانیمآبی و متاثر از آن تلقّی کرده است. اقبال، سنت فلسفی در جهان اسلام را در بهترین حالت نیمهراهِ رسیدن به حقیقت میداند. این تلقّی با اشکالات جدی مانند عدم تعریف منطقی فلسفهی اسلامی، عدم توجه به نحوة ورود فلسفه در جهان اسلام و میراث فارابی، عدم توجه به جنبههای مفید و مثبت فلسفه در اسلام، ترجیح غیر منطقی و گاه خطر آفرین تفکرات رقیب بر فلسفه و یکسان دانستن تلقّی همة فلاسفة اسلامی نسبت به یونان، مواجه است.
Muhammad Iqbal, one of the most concerned contemporary Muslim thinkers of the subcontinent and influential on various schools of thought, has had different ideas and his ideas are better known as “Philosophy of Self”. The present study seeks to analyze his attitude concerning Islamic philosophy with an analytical-critical method. [Problem and Method of Research] Examining his prose and poetry, we came to the conclusion that Iqbal never explained the nature of Islamic philosophy, but when he speaks of Islamic philosophy, he either discusses reason or knowledge or points to philosophical personalities and on the other hand, Iqbal has presented different conceptions of Islamic philosophy and philosophy at different periods of his life, finally, Iqbal thinks that Islamic philosophy has been influenced Hellenism. He considers the philosophical tradition in the Islamic world to be in the best way to reach midway the truth. This attitude is confronted with serious objections such as lack of logical definition of Islamic philosophy, lack of attention to how philosophy entered the Islamic world and Farabi's legacy, lack of attention to useful and positive aspects of philosophy in Islam, irrational and sometimes dangerous preference of rival philosophical movements over philosophy, regarding all Islamic philosophers same regards Greek philosophy and so on. [Research Findings]
Machine summary:
از طرفي اقبال بـا نگارش پايان نامۀ دکتري خود در اوايل قرن بيستم در دانشگاه لودويـگ ماکسـيميليان مونيخ گامي در راه معرفي فلسفۀ اسلامي برداشت ولي رفته رفته گرايش اقبال به فلسفۀ اسلامي با طرح پروژٔە تجديد بناي ديني به افول گراييد؛ زيرا اقبال فکر ميکـرد کـه در اين طرح ، فلسفه يا عقل از ايفاي نقش اصلي و حياتي برخوردار نيست و همين سبب چرخش رويکرد اقبـال نسـبت بـه فلسـفۀ اسـلامي شـده اسـت .
(همان : ۲۹۵-۲۹۸) هم وغم اقبال اين است که به اسـتقراء بـه عنوان مـوتر علـوم جديـد و تجربـي توجـه شـود (يعنـي بيتوجهي به علوم تجربي و استقراء، گناه نابخشودني است )، نه اينکـه بـر آن متوقـف شود؛ يعني اگر توقف کنيم در ورطۀ تجربه گرايي افراطي و در نتيجـه ماترياليسـم مـي افتيم و اگر به استقراء اهميت ندهيم ، چنانچه بر اثر تأثير فلسفۀ يونان در جهـان اسـلام اتفاق افتاد، به حالت ايستا و بي حرکت درمي آييم و اهميت زمان را از دست ميدهيم و هر دوي شان مورد تأييد قرآن و اسلام نيست ؛ زيـرا روح فرهنـگ اسـلام در اولـين و مهم ترين مرحلۀ خودش ، بر چيزهاي محدود و عيني و قابل مشاهده متمرکز مـيشـود.
وقتي فرايند علم از طريق استقراء پيگرفته شود، تسخير جهـان [مـورد توجـه قـرآن ] ممکن خواهد بود (همان : ۲۹۹؛ همو، ۱۹۹۸: ۲۱۸-۲۲۰) به عبارت ديگر، بـه نظر اقبـال روح فرهنگ اسلامي انسان تجلي صفت خلاق خداوند در جهان اسـت و خلاقيـت و / عمل بدون نگاه تجربه گرايانه ممکن نيست ؛ ولـي عمـوم فلاسـفۀ اسـلامي ايـن روح فرهنگ اسلامي را درنيافتند و بايدوشايد به حس و استقراء اهميت ندادند؛ يعني حسي را به عنوان يک ابزار خيلي ناکارآمد و ابتدائي براي ادراک قلمداد کردند و قبلۀ نظرشان ، برهان عقلي است .