Abstract:
تصور غالب راجع به فلسفه افلاطون این است که افلاطون با جدا کردن اشیاء محسوس از نمونه برتر آنها در عالم ایدهها، گام مهمی جهت شکلگیری مابعدالطبیعه برداشته است. طبق نظر افلاطون، ایدهها ذات یا ماهیت اشیاء محسوس را شکل میدهند. ایدهها هم شرط وجود اشیاء محسوس و هم شرط شناخت این اشیاء هستند. حال با توجه به این وجودشناسی و معرفتشناسی بدیع، مسائل مهمی پیش میآید؛ از جمله: نحوه نسبت اشیاء محسوس با نمونه برتر خود در عالم ایدهها به چه صورت است؟ نظرگاه ارسطو مبنی بر جدایی ایدهها از اشیاء محسوس به چه میزانی پذیرفتنی است؟ فرض وجود ایدهها چه تأثیری بر نظرگاه ما راجع به انسان (دازَین) و زندگی عملی او دارد؟ در این مقاله سعی بر این است که از منظر دو فیلسوف آلمانی؛ یعنی مارتین هیدگر و هانس گئورک گادامر، پرسشهای مطرح شده را بررسی کنیم. درحالیکه هیدگر اعتقاد دارد افلاطون با طرح آموزه ایدهها، آغازگر فراموشی حقیقت در معنای ناپوشیدگی و نامستوری و در نتیجه فراموشی وجود بوده است، گادامر اعتقاد دارد تفسیر هیدگر از افلاطون و کل تاریخ مابعدالطبیعه تحت تاثیر انتقادات ارسطو بوده است. گادامر با رجوع به خود محاورات افلاطون ازیکطرف، نسبت ایدهها و اشیاء محسوس را بهروشنی توضیح میدهد و از طرف دیگر، تاکید میکند که ایده خیر در عین تعالی و پوشیدگی در تمام اعمال ما حضور دارد.
The prevalent conception about Plato’s philosophy is that, by differentiating sensible things from the realm of Ideas, he has made a step toward establishing Metaphysics. From Plato’s viewpoint, ideas form the essences of sensible things. Ideas are the condition of both the existence of sensible things and their recognition. Now, considering this original ontology and epistemology, some important issues arise: how do sensible things relate to Ideas? To what extent is Aristotle’s viewpoint regarding the separation of Ideas and sensible things acceptable? What effect does the existence of Ideas have on our conception regarding human beings (Dasein) and her/his practical life? In this paper, we attempt to consider these questions from the viewpoint of two German philosophers, namely Martin Heidegger and Hans Georg Gadamer. While Heidegger believes that Plato by proposing the doctrine of ideas began oblivion of truth in the meaning of unhiddenness and disconcealment and also resulted in the oblivion of Being, Gadamer believes that Heidegger’s interpretation of Plato and the whole history of Metaphysics was under the influence of Aristotle’s criticism. On the one hand, consulting to dialogues of Plato, Gadamer clearly explains the relation of ideas and sensible things but on the other hand, he emphasizes that the Good while being transcendence and concealment is present in all of our actions.
Machine summary:
حال با توجه به اين وجودشناسي و معرفت شناسي بديع ، مسائل مهمي پيش ميآيد؛ از جمله : نحوه نسبت اشياء محسوس با نمونه برتر خود در عالم ايده ها به چه صورت است ؟ نظرگاه ارسطو مبني بر جدايي ايده ها از اشياء محسوس به چه ميزاني پذيرفتني است ؟ فرض وجود ايده ها چه تأثيري بر نظرگاه ما راجع به انسان (دازين ) و زندگي عملي او دارد؟ در اين مقاله سعي بر اين است که از منظر دو فيلسوف آلماني؛ يعني مارتين هيدگر و هانس گئورک گادامر، پرسش هاي مطرح شده را بررسي کنيم .
درحاليکه هيدگر اعتقاد دارد افلاطون با طرح آموزه ايده ها، آغازگر فراموشي حقيقت در معناي ناپوشيدگي و نامستوري و در نتيجه فراموشي وجود بوده است ، گادامر اعتقاد دارد تفسير هيدگر از افلاطون و کل تاريخ مابعدالطبيعه تحت تاثير انتقادات ارسطو بوده است .
اکنون پرسش هايي که مطرح ميشود، اين است که ١- آيا ايده هاي افلاطون به عنوان اموري ثابت و جدا از اشياء محسوس لحاظ شده اند؟ ٢- آيا اشاره افلاطون به ايده خير را به عنوان امري وراي وجود٧ ميتوان دليلي بر وجود حقيقت در معناي ناپوشيدگي در فلسفه افلاطون لحاظ کرد؟ ٣- چه نسبتي ميان ايده خير و زندگي عملي انسان وجود دارد؟ در اين نوشتار سعي خواهيم کرد ضمن مقايسه تفاسير هيدگر و گادامر، پرسش هاي مطرح شده را نيز بررسي کنيم .
Tehran: Trhe-e-no[In Persian] Aristotle.
Postmodern Plato’s: Nietzsche, Heidegger, Gadamer, Strauss, Derrida.