چکیده:
یکی از کهنترین و در عین حال جدیترین مسایل فلسفه سیاسی، بیان
نسبت اخلاق با سیاست است. این مقاله میکوشد چهار دیدگاه عمده
درباب این نسبت را بررسی، و دلایل آنها را نقد و تحلیل کند.
این چهار دیدگاه عبارتاند: الف) نظریه جدایی اخلاق از
سیاست؛ ب) نظریه تبعیت اخلاق از سیاست؛ ج) نظریه اخلاق دو
سطحی و د) نظریه یگانگی اخلاق و سیاست.
خلاصه ماشینی:
"این دیدگاه، جامعهشناسی خاصی را پدید آورد که صفت علمی بدان افزود و مدعی شد که سه اصل را ثابت کرده است: 1 ـ نابودی مطلق جامعه موجود، یگانه راه انجام هر اصلاح اجتماعی اساسی است؛ 2 ـ هیچ چیزی بیش از این عمل خشن نه مورد نیاز است و نه باید در نظر گرفته شود، زیرا هرگونه برنامهریزی برای جامعه نو، کاری غیرعلمی است و 3 ـ برای به دست گرفتن زمام قدرت به شیوه انقلابی، رعایت هیچ قید و بند و محدودیتی جایز نیست، زیرا: الف) این جریان به لحاظ تاریخی، حتمی و اجتنابناپذیر است و بنابراین، بیرون از کنترل انسانی میباشد و ب) اخلاق و حقیقت و امثال آن صرفا پدیدههای متفرع از منافع طبقاتی است و لذا، تنها معنای علمی اخلاق، حقیقت و عدالت و غیره پیشبرد آن دسته از منافع طبقاتی است که علم ثابت کرده رو به صعود و چیرگی است.
اصول این دو اخلاق نیز میتوانند با یکدیگر متعارض باشند؛ برای مثال، افلاطون دروغ گفتن را برای فرد مجاز نمیداند و دروغگویی فردی را قابل مجازات میشمارد، حال آن که معتقد است حاکمان حق دروغ گفتن را دارند و میگوید: اگر دروغ گفتن برای کسی مجاز باشد، فقط برای زمامداران شهر است که هر وقت صلاح شهر ایجاب کند، خواه دشمن خواه اهل شهر را فریب دهند، اما این رفتار برای هیچکس مجاز نیست و اگر فردی از اهالی شهر به حکام دروغ بگوید، جرم او نظیر یا حتی اشد از جرم شخص بیماری است که پزشک خود را فریب دهد."