چکیده:
از جمله موجودات اهریمنی که در اساطیر، افسانه ها و حماسه های پارسی در تقابل با قهرمان داستان به ایفای نقش می پردازد و سعی در اغوای قهرمان و گاه کامگیری از او دارد، «زن جادو» است. در شاهنامه و شهریارنامه، دو اثر حماسی پارسی، نیز سه بار با این موجود اهریمنی روبه رو می شویم؛ در شاهنامه در خان چهارم رستم و خان چهارم اسفندیار، و در شهریارنامه در داستان مرجانه جادو با شهریار. در این مقاله پس از بحثی مختصر پیرامون «پری»، کوشیده ایم اثبات نماییم که زن جادو، همان پری است. آنگاه به بررسی تاثیر اعتقادات و افکار زرتشتی در شکل گیری این موجود اهریمنی با تکیه بر روانشناسی ژرفا پرداخته ایم.
خلاصه ماشینی:
"عالم افروز از شدت خشـم ، او را در آن حصار تنها می گذارد و به درون آب نهان می شود: [پری ] بگفت این و مهمیز زد بر غراب چنان چون درآمد، نهان شد در آب (خواجوی کرمانی ١٣٨٦: ٣٦٢) در شاهنامه و شهریارنامه ، زنان جادو همیشه با آب ها و چشمه های روان سر و کار دارنـد و در کنـار آب هـا ظاهر می شوند و یا به تصویر درمی آیند؛ برای نمونه در شاهنامه وقتی رستم در خوان چهارم از هفت خوان خود، به مرغزاری زیبا می رسد و از اسب به زیر می آید تا دمی بیاساید، با پری روبه رو می شود: به گوش زن جادو آمد سرود همان ناله رستم و زخم و رود بیاراست رخ را به سان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار بر رستم آمد پر از رنگ و بوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی (فردوسی ١٣٨٤، ج٢: ٩٨) در هفت خوان اسفندیار نیز، آنگاه که اسفندیار در خـوان چهـارم ، قصـد رویـارویی بـا زن جـادو را دارد، بـه بیشه ای وارد می شود و در کنار چشمه ای منتظر می ماند تا او را به چنگ آورد و به هلاکت رساند: فــرود آمــد از بــارگی چــون ســزید ز بیشــــه لــــب چشــــمه ای برگزیــــد یکـی جـام زریـن بـه کـف برنهـاد چـو دانسـت کـز مـی دلـش گشـت شـاد زن جــــــــادو آواز اســــــــفندیار چــو بشــنید شــد چــون گــل انــدر بهــار بیامـــد بـــه نزدیـــک اســـفندیار نشســــت از بــــر ســــبزه و جویبــــار (فردوسی ١٣٨٤، ج٦: ١٧٨) در شهریارنامه ، شهریار اولین بار، مرجانه جادو را در حالی که خود را به سیمای پیرمـردی درآورده اسـت ، در کنار چشمه ای می بیند: فــرود آمــد از اســب ، برداشــت زیــن بیامـــد ســـر چشـــمه گـــرد گـــزین شــکم گرســنه بــود و لــب نــاچران جهــــانجوی را بــــرد خــــواب گــــران زمــانی بــدان چشــمه ســر بغنویــد چــه بیــدار شــد، گــرد فرخنــده دیــد یکـــی مـــرد پیـــر ایســـتاده بـــرش به کف بر یکـی خـوان سراسـر خـورش ..."