خلاصه ماشینی:
"بهتر نیست صرفا به علومی بپردازیم که گرهای از کار فروبستهی ما میلیونها زن و مرد و کودک و جوان بگشاید؟ پاسخ به این پرسش منوط به پاسخ به چند پرسش دیگر است: اول آنکه ضرورت پرداختن به فلسفه بهطور کلی چیست؟ و دیگر آنکه فلسفهی غرب چه نسبتی با تمدن و فرهنگ و سیاست غرب دارد؟ سوم آنکه ما کجا ایستادهایم و چه نسبتی با غرب و تمدن غربی داریم؟ چهارم آنکه چه تصمیمی برای آینده گرفتهایم و آیا اصلا تصمیمی گرفتهایم؟ به این پرسشها میتوان پرسشهای دیگری نیز افزود.
در اینصورت چه باید کرد؟ پاسخهای قدیم را به نفع پاسخهای جدید کنار گذاریم یا بالعکس؟ چه ملاکی برای ترجیح یکی بر دیگری وجود دارد؟ حقیقت چیست؟ ملاک تشخیص آن کدام است؟ تا کجا باب پرسش را باز گذاریم؟ خطوط قرمز کجاست؟ چه کس یا چه چیز آن را تعیین میکند؟ تعیینکننده، مشروعیت خود را از کجا کسب کرده است؟ ملاحظه میشود که پیش از آنکه ما اقدام به طرح پرسش کنیم، گویی پرسشها به سراغ ما میآیند.
پس در این صورت چگونه میتوان بنیان تمدن غرب را فلسفه دانست؟ اجمالا در پاسخ میتوان گفت رنسانس حال و هوایی بود که در آن بشر غربی که از تجربهی هزارسالهی قرون وسطی احساس خستگی میکرد، طلب احیای فرهنگ و تمدنی ازدسترفته را در دل داشت.
اما پرسش اساسی این است که ما کجا ایستادهایم و چه نسبتی با غرب و تمدن غرب داریم؟ اگر تمدن غرب همانند سایر تمدنهایی که در طول تاریخ در بسیط زمین ظهور کردهاند، به خود میپرداخت و چندان به دیگران کاری نداشت، شناخت آن برای ما ضرورت چندانی نداشت."