چکیده:
چکیده ساختشکنی یا واسازی بهمثابة رویکردی معارض با عقلگرایی سنت فلسفی غرب، در پی افشای پیشفرضهایی در نظم گفتاری رایج است که بنا به ادعا مبتنیبر تقابلهای درونزبانی و لذا قراردادیاند. بنابراین، با تخریب بنیانهای هرگونه مرجعیت فکری، عرصه را به روی ورود امکانهای دیگر گشوده است و بدینسبب به لحاظ نظری با منطق دموکراتیک پیوند مییابد. اما در عمل با ضربهزدن به هرگونه معیار، با سیاست فاصلة زیادی میگیرد؛ زیرا تصمیمگیری سیاسی مستلزم ابتنا بر معیارها و توجیه مستدلی است که این منطق فینفسه با آن سر ناسازگاری مییابد. این مقاله که بر ساختشکنی فلسفی به مفهوم دریدایی تمرکز دارد، در پی پاسخ به این پرسش است که «با چه موضعی در قبال منطق ساختشکنی میتوان به استفاده از توان انتقادی آن در نظریة سیاسی اندیشید؟»؛ بر این اساس ابتدا به بررسی دلالتهای این رویکرد در دو شکل ایجابی و سلبی میپردازد و سپس «نظریة انتقادی رادیکال» را بهمثابة «تفسیری بازسازانه» از ساختشکنی پیشنهاد میدهد، زیرا نگارنده بر این نظر است که لازمة کاربردپذیری رویکرد ساختشکنی در نظریة سیاسی و بالطبع ایفای نقش در روند بازاندیشی در «سیاست عملی» در گرو اتخاذ روش بازسازانه است.
خلاصه ماشینی:
به ایـن معنا که نقد و بازاندیشی در مبانی تفکر فلسـفی و سیاسـی همـواره ضـروری اسـت ، امـا تصمیمات عملی مسـتلزم بنیـان هـای عقلانـی / اسـتدلالی و بـه رسـمیت شـناختن برخـی هنجارهای اولیه مانند آزادی ، عدالت و انسانیت است که سـاخت شـکنی آن هـا بـه بهانـة زمینه مندبودن این هنجارها روا به نظر نمی رسد، چراکه نه فقط به نقض غرض مـی انجامـد (برای مثال بی اعتبارشدن دغدغة خود ساخت شکنی به گشودگی در قبال دیگـری )، بلکـه خلط مبحث آن میان داعیة حقیقت داشتن و امکان دستیابی به حقیقت یا حرکت در جهت دستیابی بـه آن باعـث مـی شـود کـه در تصـمیم گیـری هـای سیاسـی نهایتـا بـی معیـاری ، دلبخواهی بودن و حتی تعلیق جای خردورزی و اسـتدلال را بگیـرد.
از نظر او می توان ساخت شکنی را همچون خواست اخلاقی بـه مفهـوم لویناسـی آن تعبیر کرد که به دلیل تأکید بر مسئولیت در قبال دیگری ، با امکان اصـلاح و ترقـی سیاسـی پیوند ذاتی می یابد و آینده ای سرشار از امکانات سیاسی به بار مـی آورد؛ زیـرا از آن جـا کـه طبق این منطق عدالت امر نامتناهی یا مفهوم ایده آلی است که با بدنة سیاسـی هـیچ دولتـی رابطة درون ماندگار و ذاتی ندارد، هیچ قالب سیاسی ای هم نمی تواند خود را تجسم عـدالت بداند (کریچلی ، ١٣٨٥: ٩٥) و همین امر راه را برای ورود بدیل های دیگر باز می گذارد.