چکیده:
ادراک حسی که از اساسی ترین و چالش برانگیزترین مسائل فلسفه و معرفت شناسی است، جایگاه نوینی در اندیشه افلاطون ایده آلیست و عقل گرا می یابد. در معرفت شناسی افلاطون، معرفت حقیقی خطاناپذیر بوده و به حوزه مثل یا هست ها که لایتغیرند تعلق می گیرد. درحالی که ادراک حسی نه تنها خطاپذیر است، بلکه به جهان محسوس متغیر تعلق دارد و ازاین رو، نمی تواند معرفت حقیقی باشد. در این نوشتار برآنیم تا امکان و نقش آفرینی ادراک حسی در اندیشه افلاطون را بررسی کنیم و این کار مستلزم نگاهی تحلیلی به معرفت شناسی و هستی شناسی افلاطون می باشد. حاصل مقاله آنکه ادراک حسی به دلیل بهره مندی جهان محسوس از عالم مثل و قرار گرفتن میان وجود و عدم، همچنین ذی نفس بودن و اندام های حسی صرف نبودن انسان به عنوان فاعل شناسا و یادآوری بودن علم، نه تنها ممکن است، بلکه مقدمه ای برای معرفت حقیقی است.
خلاصه ماشینی:
"این بود وجود عالم از منظر افلاطون که در مقام متعلق شناخت و ادراک حسی قرار داشت، وجودی که به نفع واحد پارمنیدس و ایده های دوستداران ایده ها به کنار نمی رود و معدوم لحاظ نمی گردد و از سویی نیز نه تنها همانند دیدگاه فرزندان زمین تنها وجود ممکن نیست، بلکه تنها، سایه ای از عالم معقول و ایده ها بوده و از همان جهت وابستگی به آنهاست که می توان آن را وجود نامید، به عبارت دیگر، به خودی خود معدوم است، اما از آن جهت که تصویری از مثل است می تواند شایسته نام وجود باشد.
همان گونه که پیش تر اشاره شد، هیچ کدام از این دو شرط به تنهایی به ارمغان آورنده عینیت معرفت شناختی نیستند؛ زیرا نظریه پروتاگوراس که افلاطون علم مخالفت با آن برداشته بود شرط نخستین را به جا می آورد؛ چراکه بر طبق دیدگاه پروتاگوراس، اگر هر کسی آنچه که حس کند همان معرفت و شناخت حقیقی باشد، دیگر جایی برای خطا نیست؛ زیرا معیاری غیر از احساسات انسان وجود ندارد و هر انسانی نیز بهترین داور احساسات خویش است در نتیجه، شرط خطاناپذیر بودن در این دیدگاه فراهم می شود؛ از سویی نیز فراهم آمدن شرط دوم یعنی تعلق به «هست ها» داشتن نیز به تنهایی کارآمد نخواهد بود؛ زیرا چه بسا فردی علی رغم انکار افلاطون در توانایی دسترسی حسی به «هست ها»، مدعی کسب آنها توسط حواس شود؛ در صورت امکان چنین وضعیتی، نمی توان به معرفتی عینی دست یافت؛ زیرا احساسات فردی اند و به اقتضای گوناگونی افراد، مختلفند."