چکیده:
هیدگر در آثار خود بهکرات از پایان فلسفه سخن گفته است. در این مقاله برآنیم تا ریشههای گذشت از مابعدالطبیعه و پایان فلسفه را با عنایت به رهیافت تاریخی متأثر از دیلتای و تمنای او برای رسیدن به خوانشی ناب از آموزههای مسیحیت نشان دهیم. از فحص در آثار او میتوان چنین استنباط کرد که فلسفه از دید او دو معنا دارد: در معنای نخست او فلسفه را مرادف با متافیزیک میگیرد و معتقد است که تاریخ متافیزیک با غفلت از وجود و پرداختن به موجودات آغاز شده است و نیستانگاریای که بشر غربی در دام آن گرفتار آمده، نیز چیزی جز غفلت از حقیقت وجود نیست؛ اما در معنای دوم فلسفه را مرادف تفکر قرار میدهد و معتقد است هرچند فلسفه بهمعنای متافیزیک به پایان راه رسیده است، فلسفه بهمعنای تفکر و نسبت جدید با وجود میتواند روزنهای برای بشر ایجاد کند. در این مقال، بیشتر معنای نخست ادعای هیدگر مورد بررسی قرار گرفته است تا ادعای غامض او وضوح بیشتری یابد و در پایان، مقاله با ملاحظات انتقادی کوتاهی بر دیدگاه او پایان یافته است.
خلاصه ماشینی:
"حال باید تأمل کرد و دید چگونه او پس از ورود به ساحت فلسفه و متافیزیک کم و کاستیهایی در آن میبیند و راه خود را برای برونرفت از معضلاتی که فلسفه بدان گرفتار آمده است در پایان فلسفه میداند و سخن از آغاز تفکری دیگر که از سنخ تفکر فلسفی نیست بر زبان میراند؟ هیدگر در وصول به این مقصود تا چه حد کامیاب بوده است؟ البته یادآوری این نکته ضرورت دارد که نقد هیدگر بر متافیزیک منحصر در متافیزیک غربی است که هیدگر با نگاه تاریخی خود فراز و فرود آن را بازکاوی کرده و آن را در ساحت تاریخ متافیزیک غربی مطمحنظر قرار داده است؛ ازاینروی اگر در این مقال سخن از نقد هیدگر بر متافیزیک میرود، متافیزیکی که در عالم اسلام نشو و نما یافته و بهویژه پس از صدرالمتألهین با مضامین عرفانی سنت اسلامی درآمیخته است، تخصصا بیرون از دایره نقد هیدگری قرار میگیرد.
متافیزیک و تاریخ اگر به آثار هیدگر، از آغازین کتابها گرفته تا درسگفتارهای او پس از جنگ جهانی اول نگاهی اجمالی بیفکنیم ـ ازجمله، درسگفتارهایی در باب مسائل منتخب پدیدارشناسی محض که در نیمسال زمستان 20ـ1919 ارائه شده بود ـ میتوان نقطه عزیمت کاملا جدیدی در رهیافت او مشاهده کرد؛ چراکه به نظر میرسد بحث درباره وجود که به وجوه متعددی بر واقعیت حمل میشود و وحدت آن را از طریق اصول نهایی متافیزیکی میتوان فهمید، کنار نهاده شده و آنچه اکنون کانون پرسش اوست، حیات و زندگی واقعی و در فعلیت خویش است؛ به این معنا که زندگی و درآمیختن وجود دازین با آن، هر گونه معنای ثابت و تصویر ذهنی و مفهوم حصولی را دور میافکند؛ زندگی خود به زبان خود سخن میگوید؛ در زندگی واقعی مفهوم عمل حکم میراند و عمل، آرام و قرار را از زندگی میستاند."