خلاصه ماشینی:
"میتوان از رابطهی عرفان و سیاست و فلسفه و تمدن سخن گفت، ولی چگونه میتوان از کلامی که به تصور برخی فقط پاسخگوی شبهات بوده است و به اثبات اصول عقاید میپرداخته است، انتظار داشت که نقشی در تمدنسازی داشته باشد؟ این مسئله وقتی عجیبتر میشود که کلام را در جایگاهی محوری و اساسی در تمدن اسلامی مینشانند.
یک اتفاقی که به لحاظ تاریخی در تاریخ اسلام افتاده است و برای بنده محل ابهام میباشد، این است که در حالیکه عموما اعتقاد بر این بوده است که کلام باید در رأس باشد، اما عملا این اتفاق نیفتاده و مبادی علوم مادون کلام، توسط کلام پیریزی نشده است یا درک عمومی عالمان اسلامی به این سمت نرفته است که مسئلههای خودشان را از ریشههای کلامیاش پیگیری کنند.
البته همینجا هم محل بحث است که آیا ما میتوانیم در مقام دیالوگ با غیر، روی مبانی و روشهای خودمان با ادبیات خودمان اصرار داشته باشیم و به فکر مبدل نباشیم؟ مثلا وقتی یک نبی وارد یک جامعهی طاغوتی میشود آیا لازم است که ادبیات خودش را به ادبیاتی دیگر تبدیل کند و یا از همان ابتدا باید همه چیزش را ناب عرضه کند، با این پیشفرض که آن انسان طاغوتی در عمیقترین لایههای وجودیاش (فطرت) با نبی اشتراک دارد.
در پایان میخواهم سؤالی را مطرح کنم و تأمل دربارهی آن را به عهدهی خوانندگان بگذارم: چرا اینقدر ما نگرانیم که حتما دین به امضای عقل برسد؟ یعنی آیا نمیتوان عالمی را متصور شد که متدینین در آن عالم، دینشان را به امضای عقل کلامی و فلسفی نرسانند و به امضای نوعی عقل متفاوت دیگر برسانند؟ اگر پاسخی مثبت به این سؤال بدهیم گویا تیشه به ریشهی کلام و فلسفه زدهایم و اصلا این سؤال نوعی سؤال اشعری است!"