چکیده:
بیشک، مساله شکاف واقع- ارزش را باید در زمره مسائل بسیار مهمّ فلسفه اخلاق بهشمارآورد. طرح مساله شکاف واقع- ارزش را به فیلسوف شکّاک و تجربیمسلک اسکاتلندی، دیوید هیوم، منسوب دانستهاند. هیوم مدّعی بود که استنتاج قضایای اخلاقی متضمّن باید/ نباید از قضایای متضمّن هست/ نیست، امکانپذیر نیست. فیلسوفان اخلاق از این آموزه هیومی با عنوان «مغالطههست-باید» یاد میکنند. پس از هیوم، جرج ادوارد مور، فیلسوف تحلیلیمشرب انگلیسی، آن آموزه هیومی را به نوعی احیا کرد. مور مدّعی بود که مفهوم «خوب» را بر حسب مفاهیم نااخلاقی/ خاصّههای طبیعی نمیتوان تعریف کرد. وی فیلسوفانی را که مفهوم «خوب» را بر حسب مفاهیم نااخلاقی/ خاصّههای طبیعی تعریف کردهاند، به ارتکاب مغالطهای با عنوان «مغالطه طبیعیانگاری» متّهم میکرد. عدهای از فیلسوفان اخلاق در صدد تایید مغالطات مطرحشده از سوی هیوم و مور برآمدهاند و گروهی نیز درصدد ردّ آموزههای آن دو بودهاند. السدر مکینتایر، فیلسوف نوارسطویی آمریکایی، از جمله فیلسوفانی است که با ردّ شکاف واقع-ارزش سعی کرده تا تبیین خاصّی از چگونگی بروز و ظهور نظریّات مروّج شکاف واقع- ارزش به دست دهد و استدلالهایی برای نشاندادن بطلان آن اقامه کند. در این مقاله، نخست بهاختصار، آموزههای هیوم و مور درباره شکاف مذکور را از نظر خواهیم گذراند؛ سپس به ملاحظات مکینتایر درباره آن شکاف خواهیم پرداخت.
خلاصه ماشینی:
"به عقیدۀ ویگینز، میان این دو مغالطه تلازمی وجود ندارد؛ به این معنا که میتوان یکی را پذیرفت و دیگری را وانهاد؛ چنانکه خود ویگینز «مغالطۀ طبیعیانگاری» مورد نظر مور را پذیرفته است، ولی شکاف میان هست و باید را انکار کردهاست (ملکیان، 1385، 76).
این تغییر ویژگی اخلاق، که از ناپدید شدن هرگونه پیوندی میان احکام اخلاقی و واقعیات مربوط به ماهیت انسان ناشی میشود، قبلا در نوشتههای فیلسوفان اخلاق قرن هجدهم ظاهر میشود؛ زیرا اگرچه هریک از نویسندگانی که به آنها پرداختهایم تلاش میکردند که در استدلالهای ایجابی خویش اخلاق را برپایۀ طبیعت انسان بنا کنند، اما در استدلالهای سلبی خود به سمت تقریری هرچه نامقیدتر در مورد این ادعا حرکت کردند که هیچ استدلال معتبری نمیتواند از مقدمات تماما واقعی به نتیجهای اخلاقی یا ارزشی برسد» (مکینتایر، 1390، 109-110).
همچنین، مکینتایر در عرضۀ راه حل برای غلبه بر شکاف واقع- ارزش نیز استدلالهایی کارکردی را پیش نهاده و بر این باور است که با داشتن اینگونه استدلالها میتوان از مقدمات ناظر به واقع، نتایج ناظر به ارزش استنتاج کرد.
به فرض صحت تبیینی که مکینتایر از چگونگی پدیدآمدن شکاف واقع- ارزش به دست دادهاست، میتوان این پرسشها را پیش روی وی نهاد که آیا طرح مغالطۀ طبیعیانگاری از سوی مور نیز ناشی از تغییر اصطلاحات و مفاهیم اخلاقی در قرون هفدهم و هجدهم بودهاست؟ آیا مغالطۀ طبیعیانگاری نیز همچون مغالطۀ «هست- باید» پیامد رد غایتنگری ارسطویی بودهاست؟ مکینتایر در کتاب در پی فضیلت، تلویحا یا صراحتا به چگونگی پدیدآمدن مغالطۀ طبیعیانگاری مورد نظر مور و راه مقابله با آن اشارهای نمیکند و در واقع، پاسخی برای تعریفناپذیری خوبی و برهان پرسش گشودۀ مور عرضه نمیکند."