چکیده:
شمس و مولانا از مفاخر تاریخ و فرهنگ این مرز و بومند که به سبب واکاوی نشدن شخصیت آنان، رابطه آنان در پرده ای از ابهام باقی مانده است؛ به همین منظور، در این پژوهش از دیدگاه علم روانشناسی، مراحل شکل گیری شخصیت شمس، علت ارتباطش با مولانا، تحول روانی مولانا، علت غیبت های ناگهانی و مکرر شمس و همچنین علت قتل شمس تحلیل شده است. نتایج تحلیل نشان می دهد که شمس زایشگر خویشتن بوده است و مولانا دست مایه مطلوبی برای ارضای تمایلات و تعارضات درون روانی وی بوده است؛ هر چند از این ارتباط، مولانا هم بی بهره نمانده، تاثیر عمیقی پذیرفته است که موجب بلوغ دوم روانی- اجتماعی وی شده است. شمس و مولانا از مفاخر تاریخ و فرهنگ این مرز و بومند که به سبب واکاوی نشدن شخصیت آنان، رابطه آنان در پردهای از ابهام باقی مانده است؛ به همین منظور، در این پژوهش از دیدگاه علم روانشناسی، مراحل شکلگیری شخصیت شمس، علت ارتباطش با مولانا، تحول روانی مولانا، علت غیبتهای ناگهانی و مکرر شمس و همچنین علت قتل شمس تحلیل شده است. نتایج تحلیل نشان میدهد که شمس زایشگر خویشتن بوده است و مولانا دستمایه مطلوبی برای ارضای تمایلات و تعارضات درونروانی وی بوده است؛ هر چند از این ارتباط، مولانا هم بیبهره نمانده، تاثیر عمیقی پذیرفته است که موجب بلوغ دوم روانی- اجتماعی وی شده است.
خلاصه ماشینی:
"comتاریخ وصول 1/9/91 تاریخ پذیرش 20/11/94 مقدمه رابطه شمس و مولانا اتفاقی نادر در تاریخ بشری بوده است که نویسندگان و افراد زیادی درباره آن سخن گفته اند ولی به علت غافل ماندن از جنبه های روانی این ارتباط، هیچکدام از آنها آن طور که باید و شاید حق مطلب را ادا نکرده اند؛ از آنجا که انسان موجود پیچیدهای است، بدون کمک گرفتن از جنبه های مختلف روانشناسی، ابعاد وجودی وی ناشناخته باقی می ماند؛ به همین دلیل در این پژوهش سعی شده است این ارتباط از دیدگاه روانشناسان بزرگ بررسی و تحلیل شود.
در واقع شمس در جستجوی فردی بوده است که بتواند از طریق وی محتوای کلام و مضامین اندرزهایش را به دیگران انتقال دهد و قابلیت انعکاس شخصیت روحانی شمس را داشته باشد؛ در این رابطه، مولانا را تنها دوست خود میپندارد و از وی به عنوان خاک حاصلخیزی با گنجایش درک مفاهیم عرفانی و انعکاس آن به سوی مردم برای بذرافشانی و زایشگری خویشتن بهره میگیرد.
اگرچه شمس از مولانا برای زایشگری خود بهره جست و خودانگاره مقصود را به مقصد رساند و توانست به تمام کمالات و تمایلات و خواستههایش برسد اما تغییری در ابعاد شخصیتی اش رخ نداد و هم چنان شخصیت انزواطلب وی، او را ناگزیر به سفر و دوری از جماعت میکرد و دیگر نیازی به مولانا در وجود خود احساس نمی کرد؛ زیرا از یک طرف، رسالت آرمانیاش (رساندن خودانگاره واقعی به خودانگاره آرمانی) به پایان رسیده بود و از طرف دیگر، مایههای شخصیتیاش مانند آتش زیر خاکستر وی را وادار به رفتن و رفتن و رفتن میکردند."