خلاصه ماشینی:
"بهتر بگویم سید «شمس»محزون است،مولوی وار،پیوسته فکر و ذکر او و اندیشههایش را در سر دارد،حتی در اشعار عرفانیش،آنجا که مست و گرم دیدار معشوق است،سید را از یاد نمیبرد و جایگاه خاص او را در شعرش،حفظ میکند؛و اینک چند شاهد مثال بر این مدعا؛در تربیتپذیری خود از سید میفرماید: خود تو میدانی که بودم شهره در رندی به شهر مستی و رندی من هر جا عیان و آشکار میشناسند عارفان این ذره بیقدر را که کدامین آفتابم پروریده در کنار تربیت من از کدامین مهر رخشان گشتهام وز کدامین باغبان نخلم چنین آورده بار من همانستم که بشنودم به نزد خاص و عام از لب معجزنشان یار نخستین چند بار رخصت پرواز دادم آن شه سیمرغ قاف تا چو عنقا آشیان سازم به اوج کوهسار آنگونه که واژه«شمس»بارها دل و جان مولانا را جذب و شیفته خود میسازد،از میانه کلام میگریزد، چند بیتی را به یاد او میسراید،محزون نیز بارها از واژه «جمال»به وجد میآید و جمال«جمال الدین»در آینه دل و شعر او رخ مینماید و در فراقش میسراید: از یار سخن کنید آغاز وز عشق بیان کنید دستان کز عشق«جمال»بی مثالش هستم شب و روز من به افغان شاید که«جمال»یار بینم آسوده شود دلم ز هجران -جز مسیحای دلم یاران به بالینم میارید شاید افتد بار دیگر یک نظر بر آن جمالم مینماید مرگ خود محزون ز درگاهت تمنا ای جمال الدین به سوی خودنمایی ارتحالم او نغمه سرای گلستان«سید»است و جز توصیف معشوق نمیگوید: ما نغمه سرایان گلستان جمالیم جز وصف«جمال»و رخ جانانه نگویم و ابیاتی از ساقی نامه: (به تصویر صفحه مراجعه شود) برای بد چشم و دفع گزند فروزید یاران به مجمر سپند که محزون جمال و رخ یار دید نه پنهان،بهشتی پدیدار دید ز جیم«جمالش»بدید او عیان مکین است در دال دینش مکان حتی آنجا که در مدح حضرت علی(ع)و ذکر خیر اخوان الصفا و یارانی چون«سید عبد الحسین مشکات»میسراید،یاد سید فراموش نمیشود: در دلش حب علی چون بود و آل در نوشتش باده از خم«جمال» حضرت عشقش به جانان شد دلیل دید در حسنش«جمالی»بیجمیل * همه صفای صفا از صفای«مشکات»است یکی است نور و من از آن نکو خبر دارم و لیک از غم هجر رخ جمال الدین به دیده اشک ز خونابه جگر دارم و بسیار شواهد دیگر..."