چکیده:
دوره مدرن بهلحاظ معرفتشناختی دارای اهمیت خاصی است؛ زیرا از یک سو نسبت جدیدی میان انسان و حقیقت تعریف گردید که در آن فیلسوفان مدرن چون دکارت، کانت و نیچه نقش زیادی داشتند و از دیگر سو انسان توانست محور و ملاک فهم و تفسیر حقیقت گردد. در واقع در این دوره خودبنیادی معرفتشناختی انسان نقش بسیار مهمی در نگاه به کل هستی دارد. دکارت با محوریت اندیشه کوژیتو، روش ریاضی و عقلگرایی، و ملاک تصورات واضح و متمایز، کانت با مقولات پیشین، انقلاب کپرنیکی، محوریت عقل انسانی در اخلاق و دین، نیچه با تمرکز بر اراده معطوف به قدرت، ارزشگذاری مجدد و نهیلیسم، و سارتر با نشاندن انسان بهجای خدا در سیر تکاملی تدریجی، در خودبنیادی معرفتشناختی و محوریت انسان در فهم یقین و حقیقت نقش زیادی داشتند. نتیجه این نظام فکری، بدفهمی یا غفلت از امور ماورای طبیعی، دین و اخلاق و محدود کردن انسان به تمشیت حیات دنیوی بود.
Modern age due to its epistemological virtue has a special important، since it defined a new relation between human and truth، in which some modern philosophers، like Descartes، Kant and Nietzsche have more roles. In this thought، human could take place as the center and criterion of understanding and interpretation of truth. In fact، human’s subjectivism has been of more important role in understanding the whole system of being. Descartes with his Cogito، mathematical method، rationalism and clear and distinctive conceptions، Kant with his a priori categories، Copernicus revolution، being axial of human reason in morality and religion، Nietzsche with his thought of Will to Power، nihilism and revaluation، and Sartre with putting human in place of God، had a big role in taking place of human as center of truth and gradual evolution of subjectivism. The conclusion was and is consisted of neglecting and misunderstanding of metaphysical facts، religion and morality، and also of to restricted human to manage his/her mundane life.
خلاصه ماشینی:
"به بیان دیگر، دوره مدرنیته دورهای است که بهواسطه تغییر اساسی در نگرش معرفتشناختی انسان نسبت به خودش، عالم و خدا که در نتیجه آن انسان بهعنوان سوژه، موجودات دیگر را تنها از طریق چارچوبهای ذهنی خود مورد فهم و تفسیر قرار میدهد، و ازآنجاکه انسان خاکی در جهان مادی دارای محدودیتهای معرفتی، اخلاقی، وجودی و ...
بنابراین حقایق و امور یقینی ورای عقل توسط دکارت یا پذیرفته میگردند، حتی اگر ورای عقل باشند، که در این صورت وارد تأملات عقلانی نیز نمیشوند، یا رد میشوند که شیوه برخی دیگر از فیلسوفان دوره مدرن چون هابز و هیوم است، یا با ویژگیهای جهان اتحاد حاصل میکنند که دیدگاه اسپینوزا است و نتیجه آن یا زدودن امور الهی از جهان، یا انسانی کردن آن امور نزد انسان میباشد.
بنابراین میتوان گفت ویژگیهای گوناگون اندیشه نیچه چون اراده معطوف به قدرت، نیستانگاری، ارزشگذاری جدید و مرگ خدا، تعابیر مختلف یک مسئله واحد هستند که آن، انسانگرایی در همه امور و ابعاد هستی و به بیان دیگر شأن والا و اساسی انسان در جهان است؛ یعنی این انسان است که منشأ و محور هرگونه هستی و حقیقت و یقین در جهان است و هیچ حقیقتی ورای آدمی وجود ندارد.
بدین ترتیب، بهواسطه خاصیت تجربی قوای شناسایی بشری، امکان شناخت مقولات مابعدالطبیعی و دینی نفی گردید؛ در اخلاق با محوریت فاعلی و غایی انسان، همه امور در مدار انسانی تعریف گردید که با ابتنای دین بر اخلاق انسانی تکمیل گشت؛ تا آنجا که کانت وجود و ماهیت موضوعات دینی چون خدا و جهان آخرت را تنها با اتکا به نحوه اندیشه انسان نشان داد و کاملا وابسته به فهم انسانی کرد."