چکیده:
دهههای آغازین سدة بیستم با جنگ و کشتارهای گستردهای همراه بود اما، از دهة پایانی این سده، با اشاعة گفتمان جهانیشدن، فضای امنیت بینالملل تعدیل شده است. در این شرایط، تحلیلها و نظریههای مختلفی درمورد آیندة امنیت بینالملل ارائه شد. این مقاله در نظر دارد به ارتباط دو متغیر «اقتصاد لیبرال» و «مسئلة جنگ و صلح» در عرصة بینالملل، از منظر سه مکتب مهم روابط بینالملل، بپردازد. از دیدگاه لیبرالیسم، اقتصاد لیبرال میتواند مانع بروز جنگ شود و پایداری صلح را تضمین کند. ازاینرو، در عصر جهانیشدن، احتمالا جنگ بهشدت کاهش خواهد یافت. اما رئالیستها نهتنها اقتصاد لیبرال را مانعی در برابر جنگ نمیدانند بلکه آن را محرک جنگ تلقی میکنند. مارکسیستها نیز اقتصاد لیبرال را ذاتا مستعد جنگافروزی دانستهاند. بهنظر آنها، با وجود نظام سرمایهداری، صلح و امنیت جهان همواره در معرض تهدید است. این مقاله درپی آزمون صدق و کذب دیدگاههای مکتب یا نظریة خاصی نیست، بلکه به بررسی تطبیقی رویکرد سه مکتب مذکور درباره ی رابطه ی اقتصاد لیبرال و امنیت بینالملل می پردازیم.
خلاصه ماشینی:
در این چهارچوب، چنانچه در عرصة بینالملل تجارت آزاد جریان داشته باشد، همة کشورها از بالاترین سطح مطلوبیت ممکن برخوردار میشوند و دلیل اقتصادی برای جنگ و نزاع میان آنها باقی نمیماند.
از نظر شهروندان مهم نیست که مساحت کشورشان زیاد یا کم باشد، دولتشان در عرصة بینالمللی موقعیت و شأن بالا یا پایینی داشته باشد، مرزهای جغرافیایی کشورشان مورد مناقشه باشد، و از لحاظ نظامی در سطح ابرقدرت یا یک قدرت متوسط به پایین محسوب شود، بلکه آنچه در نزد آنها در درجة اول اهمیت قرار دارد ایجاد مناسبترین شرایط برای توسعة ثروت و رفاه است.
از این دیدگاه، جنگ و افزایش هزینههای نظامی مانعی در برابر رفاه جامعه تلقی میشوند و حکومت باید حتیالامکان از ورود به چنین اوضاعی خودداری کند، مگر اینکه شرایط بسیار حاد و اضطراری باشد، اما اگر دولت در عرصة اقتصاد فعال مایشاء ظاهر شود و فعالیتهای شهروندان تحت کنترل قرار گیرد، ممکن است گرایش به فتوحات و توسعة ارضی تقویت شود.
3. رئالیسم و شکنندگی صلح در اقتصاد لیبرال رئالیسم، در مقام مکتبی که پس از رکود بزرگ دهة 1930 و در پی پاسخ به چرایی این رکود شهرت یافت، دربردارندة تبیینهای رئالیستهای عرصة سیاست بینالملل از اوضاع و تحولات اقتصادی بینالمللی است.
رئالیسم، از نظر اعتقاد به نقش تعیینکنندة سیاست، در برابر لیبرالیسم و مارکسیسم قرار دارد که اقتصاد را بنیان تحولات سیاسی میداند، اما باید توجه داشت که، با آنکه لیبرالها پیوندها و مبادلات اقتصادی آزاد را زمینهساز هماهنگی و صلح میدانند، مارکسیستها برآناند که این پیوندها و مبادلات زمینهساز برخوردها و نزاعهای طبقاتی است.