چکیده:
تلاش انسان برای یافتن حقیقت، از دیرباز چنان گرایشی قوی نمود داشته است. انسان در این راستا با
بهرهگیری از استعداد و توانمندیهای خاص خود به خلق آثاری مبادرت نموده که بهزعم برخی اندیشمندان
حکایتی ناقص از محسوسات بشری است و چون در فراخنای تقلید و گرتهبرداری وارد گشته، از واقعیت
اصیل که بازتاب حقیقت میباشد، دورمانده است. هرچند چشمانداز معطوف به تقلید در قالب هنر، میل
حقیقتگرایی انسان را بیپاسخ میگذارد، اما گریز از شیء پنداری آثار تراویده از ژرفای وجود انسان و آنها
را برآیند وجود موجودی ذیشعور پنداشتن و درنتیجه گشودن راهی از حقیقت به هنر، رویکردی بدیع در
این عرصه بشمار میرود که طی آن هنر بستری برای امکان تحقق حقیقت شناخته میشود. گشودن افق های ناشناخته و تحقق مقوله حقیقت نهفته در وجود بشر، در توان او نیست. هنری که این عجز و ناتوانی را آشکار سازد، حیرت و شگفتی از تنهائی در پیمایش مسیر حقیقتیابی را بر خواهد انگیخت. هرچند که بشریت با گسستن تعلقات دروغین، این واقعیت را در ژرفای وجود خویش کشف میکند، اما در عرصات طرح علم به عنوان مقوله ای توانمندساز، این مهم به فراموشی سپرده میشود و التذاذ از آفرینشهای هنری بهجای مظهریت حقیقت مینشیند. دین بهعنوان پاسخی به نیاز ذاتی حقیقتگرایی انسان، بهجای توجه و عنایت به مفاهیم، معانی و حقایق را وجهه همت خود قرار میدهد و بدین گونه با هنر به مفهوم مواجهه با حقیقت امور و بازیابی آن در وجود، بستری مشترک مییابد. این رویکرد متعالی معطوف به وارستگی و آزادگی در هدایت قوه خیال به مبادی عالیه که به نفی خودیت و انائیت میانجامد، مبنای نگرش اسلامی به هنر را تشکیل میدهد.
خلاصه ماشینی:
اما از آنجا که فلسفه با مفاهيم سروکار داشت و به دنبال يافتن ماهيت هنر بود، اين رويکرد را برنتابيد ؛چه آن که به باور آنان به وسيله هنراست که انسان در متن عالم "حضور" مي يابد و هنر؛ از جنس معرفت حضوري است : يعني "علمي که در آن ، ميان عالم و معلوم واسطه اي نيست و معلوم بي واسطه در شخص وجود دارد.
درحالي که در هنر ديني، جمال جاذبه اي است که وراي آن ، دافعه مقتضي ذات اثر هنري است که انسان را از عالم پايين ميکند، به عالم بالا ميبرد، و درواقع ، زيبايي واسطه ميشود براي نيل به معرفت حقيقي، فنا در حق و حقيقت در اين مقام تمام ، و شئون وجودي انساني مجلاي حق و حقيقت ميشود، و به مقام تام و تمام آئينگي و انسان کامل ميرسد.
دراين بين ، سنتي که سعي ميکند هنر را برحسب خواص زيباييشناختي تعريف کند به بيراهه رفته است ؛ درحالي که اين خواص زيباييشناختي به مثابه ويژگيهايي که از خود اثر به دست آمده و مطلق تصور شده اند، مادامي که شخص ناظر ذوق داشته باشد و نگرش مناسب روان شناسانه اي مبتني بر فاصله گرفتن از موضوع اتخاذ کند؛ قابل درک هستند.
ثانياً فلسفه ي هنر اگر به معناي اين باشد که بيالتزام کتاب و سنت ، آثار هنري را همچون اشيائي متعلّق تأمل نظري قرار دهيم ، کاملاً بيوجه است ، زيرا آثار هنري شيء صرف نيست ، بلکه : در اثر هنري همواره نشاني از فعل انسان ديده ميشود.