چکیده:
ساختارشناسی شعر از پایههای اولیهی شناخت اصولی و عمیق هر شعر ماندگاری است. تبیین و تحلیل یک شعر، وابسته به تناسبها و تقابلهای بنیادینی است که پایهریز ساختار نظاممند آن شعر است. دقت در کشف و بررسی مجموعهی این تقابلها و تناسبهای شعری است که تحلیل درست و نقادانهی یک اثر ادبی دستیافتنی میشود. بهمیزانی که شبکهی تناسبها و تقابلها در یک شعر برجسته و مایهی «انگیزش» همدیگر شوند، آن شعر نیز دارای نظامی ساختمندتر خواهد بود. در شناخت و تحلیل اشعار فروغ فرخزاد، از شناخت ساختار شعری او بینیاز نیستیم. ساختار شعر او نیز برمبنای شبکهای از تناسبها و تقابلهای بنیادینی استوار شده است که آنچنان که بعد خواهد آمد «تقابل دوگانهی عشق و مرگ» از اصول پایدار آن است. مفهوم عشق و مفاهیم وابستهی آن را در شعر فروغ، فارغ از مفهوم مرگ و متعلقات آن نمیتوان بررسی کرد و توضیح داد. یافتههای این تحقیق نشان میدهد که مفهوم عشق و تصاویر و عواطفی که از آن نشئت میگیرد، تنها در تقابل با مفهوم مرگ و تصاویر و عواطف خاص آن شناسایی و درنهایت تحلیل و بررسی میشوند و از رهگذر این تقابل دوگانهی بنیادین است که ساختار تصاویر شعری او قوام میگیرد.
خلاصه ماشینی:
با مطالعهی این دو دفتر اخیر بهطور خاص و دفترهای پیشین عموما، مشخص میشود که تقابل دوگانهی عشق و مرگ یکی از وجوه غالب اشعار فرخزاد است که چارچوب ساختاری اغلب تصاویر شعری او را بنیاد مینهد.
3. تحلیل بحث برای ورود به بحث ابتدا لازم است توضیحاتی دربارهی تقابل عشق و مرگ در ساختار شعر غنایی و نیز نگاه رمانتیکها به این مسأله ارائه شود: 3.
برای مثال، یادکرد این تقابل بنیادین در شعر بزرگترین شاعر غنایی ایران؛ حافظ نیز چنانکه از بیت زیر مستفاد میشود، تأملبرانگیز است: هرآن کسی که دراینحلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید (حافظ، 1368: 224) همانطور که از بیت بالا دریافت میشود، تقابل عشق و مرگ در شعر حافظ از لحاظ ساخت و صورت با آنچه در شعر مدرن فروغ میبینیم، یکسره از نوعی دیگر است؛ اما از منظر غنایی و یادکرد این تقابل در این نوع شعری، اشتراکی انکارناپذیر دارند.
دو بند پایانی شعر که شاعر از خاطرات زندهی کودکی خود گذر میکند و به مفهوم عشق میرسد و بعد از آنکه به افسوس از «آن روزها» یاد میکند، گسترش همین تقابل «عشق و مرگ» را با وضوحی بیشتر میبینیم: آن روزها رفتند / آن روزهای خیرگی در رازهای جسم / آن روزهای آشناییهای محتاطانه با زیبائی رگهای آبیرنگ / دستی که با یک گل / از پشت دیواری صدا میزد / یک دست دیگر را / و لکههای کوچک جوهر، بر این دست مشوش / مضطرب، ترسان / و عشق، / که در سلامی شرمآگین خویشتن را بازگو میکرد / در ظهرهای گرم دودآلود / ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم / ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم / ما قلبهامان را به باغ مهربانیهای معصومانه / میبردیم / و به درختان قرض میدادیم / و توپ با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت / و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هستی / ناگاه محصورمان میکرد / و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفسها و تپشها / و تبسمهای دزدانه (همان: 15).