چکیده:
بازتابندگی دانش تاریخی، بهویژه از حیث تعین اقتدار نیروهای اجتماعی در جوامع سنّتگرا، اعتبارسنجیاین حوزه معرفتی را ضروری ساخته است. ابتنای اعتبارسنجیهایدانش تاریخی، به تصوری معیار از معرفت و منابع توجیه معرفتی از یک سو، و ناتوانی منابع معرفتی مورخان در برآوردهکردن این معیارهای اعلای معرفت از سوی دیگر، زمینهساز پدیدآمدن چالشهای شکاکانه در مورد ارزش معرفتی تاریخپژوهی شده است. از این چالشها که میتوان آنها را در قالب چالشهای هستیشناختی، معرفتشناختی و روششناختی صورتبندی کرد، تحت عنوان مسئله شناخت تاریخی یاد میشود. به نظر میرسد، هرگونه کوشش برای حلّ چالشهای فراروی دانش تاریخی، مستلزم آسیبشناسی مسئله شناخت تاریخی از طریق بازشناسی پیشفرضهای پدیدآورنده آن است.
مقاله حاضر که به این موضوع اختصاص دارد، به این یافته رسیده است که ساختار مسئله شناخت تاریخی، همانند دیگر مسائل فلسفی، از الگوی استدلالهای شکاکانه پیروی میکند و به عبارتی دیگر، تحمیل معیارهای معرفتی دیگر قلمروهای شناختی بر زمینه مطالعات تاریخی، عامل شکلگیری مسئله شناخت تاریخی است.
خلاصه ماشینی:
شکاک، آنگاه میکوشد با متعهدنمودن ما به صدق نظریه رئالیسم بازنمودی که پاسخی به پرسش از ماهیت ادراک و امکانات و محدودیتهای فراروی آن است، دامی را طراحی کند که امکان رهایی از آن قابل تصور نیست؛ زیرا با پذیرفتن تصور معیار او از روش حصول معرفت به جهان خارج و همچنین مؤلفههای سختگیرانهای که در مورد توجیه معرفتی وضع نموده است، باید منابع توجیه معرفتی را در اختیار داشته باشیم که امکان برآوردهکردن شرایط یادشده را داشته باشد؛ ولی تعهد به مفروضه او، مبنی بر اینکه تنها راه علم به وجود جهان خارج، ادراک آن است، از یکسو، و پذیرش تلقی بازنمودی از ماهیت ادراک، از سوی دیگر، ناسازهای است که امکان مورد نظر را فراهم نمیکند.
الگوی استدلال شکاکانه، بدین شکل است که شکاکان در مورد امکان شناخت تاریخی ضمن پذیرش آموزه کلگرایی، بر جهان چندفرهنگی و تباین ذاتی میان فرهنگها تأکید مینمایند و سپس، با معیار قراردادن تصور خود از معرفت بهمثابه داشتن تجارب مشابه با متعلق شناسایی و همچنین، اصرار بر ناتوانی امکانات شناختی و منابع توجیه معرفتی مورخان در گذر از محدودیتهای که جامعهشان جهت فهم جوامع دیگر قرار داده است، بر امتناع شناخت تاریخی از فرهنگهایی که متفاوت از فرهنگ مورخان است، حکم میدهند؛ به بیانی روشنتر، اگر شناخت کنشگران مستلزم آشنایی بیواسطه با تجارب آنان باشد و چنین تجربهای نیز تنها از طریق عضویت در جوامع و گروههای همانند به دست میآید، در آن صورت، نپذیرفتن سرشتی مشترک برای بشریت و تأکید بر غرابت فرهنگی جامعههای بیگانه، به چیزی جز ناتوانی مورخان در فهم و تفسیر آنچه کارگزاران مورد مطالعهشان میاندیشند و انجام میدهند، منتهی نمیشود.