خلاصه ماشینی:
"جوان چون موافقت او بدید پاسخ داد از تو میخواهم تا دختر تند مزاج فلان خواجه را بهر من بستانی که بسیار مال است و محتشم پدر از این سخن انگشت حیرت بدندان گزید و پسر را گفت:چگونه وصل وی خواهی که گدایان و مفلسان از او بگریزند و بدمنشان نزدش سپر اندازند از این خیال در گذر که مؤنت او بر منفعت رجحان دارد. چون خواجه بر خواهش دوست خبر یافت دست برهم زد و گفت رسم دوستان مخلص و یاران یکدل آنست که در ایام راحت معاشرت خوب از ایشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جهت ایشان منتظر،و اینک بدانکه دختر من زشت سیرتی است بدمنش،که جز بر خویشتن نیندیشد و جهان مگر بکام خود نخواهد،و اگر ملول نگردی از تو خواهم تا از این کار چشمپوشی که فرزند تو گرفتار نگردد و در دوستی ما خلل پدیدار نشود."
- دریافت فایل ارجاع :
(پژوهیار,
,
,
)