چکیده:
این متن که در پی طرح فرضیّهیی برای شناخت نقش کلیّت علوم انسانی است، میکوشد، با کاوش سریع کوششهای معطوف و ناظر به امر بازسازی جامعوی[1] در چند دورة حاد تاریخِ ایران، نقش زبان را در فرآیندهای گسسته و پیوستة ایدههای بازسازی جامعه اجمالاً شناسایی کرده، سرانجام با مقایسة نوع و نقش ترجمه در علوم انسانیِ ما در دورهی اخیر، تأثیر ترجمه را بر ایدهها و کوششهای بازسازی جامعه دریابد. ابتدا ایدههای بازسازی پس از حملة اعراب تا قبل از <em>فردوسی</em> و پس از او، بهمنظور پی بردن به چراییِ تلاش <em>فردوسی</em> برای پی افکندنِ امر بازسازی بر آرمان، رهیافت و منطق زبانیاش با یکدیگر مقایسه میشوند. سپس، سایر ایدههای بازسازی در دو تحوّل پس از حملة مغول و پس از صفویه و میزان موفقیت آنها ارزیابی میشوند. متن به تشریح اجمالی نسبت علوم انسانی با زبان پارسی در شرایطی میپردازد که منطق تحول بر اساس عملکرد ترجمه در جهان ذهن و زبان ما رقم میخورد. نتیجة کاوش پیشنهاد میکند که نوعی فقدان توجه به مبانیِ معرفتشناختیِ زبان بهطور خاص، به کلیت زبان پارسی بهطور عام و به کلیّتِ امر جامعوی بهطور اعم، در طرحوارههای علوم انسانی اخیر ما به چشم میآیند که در این میان عامل ترجمه از تأثیر بسیاری برخوردار بوده و هست. مقاله، این فرضیه را مطرح میکند که «احتمال موفقیت علوم انسانی در ایفای کارکردشان در امرِ بازسازی جامعوی ایران، تابعی از نسبتِ توجه این علوم به مبانیِ معرفتیِ جامعة ایران» است. مباحث مربوط به ترجمه که مستخرج از پژوهشی جامع با عنوان «مسائل جامعوی ترجمه و مترجمان ایران[2]» است، پیشنهاد میکنند که آنچه در دو قرن اخیر در ایران واقعشده فرو کاستن اندیشه به ترجمه و پیداییِ ذهن ترجمهای بوده است و لذا احتمالی برای موفقیت علوم انسانی در ادامة این روند متصور نیست، بلکه ایفای کارکرد این علوم «تابعی از نسبتِ توجّه به بنیادهای معرفتشناختیِ زبانِ پارسی در ایران است».
خلاصه ماشینی:
اکنون بايد ديد امروزه چگونه مي توان و مي بايد راهي را بازشناخت که نخست قادر به فهم مسألۀ کنوني و درعين حال ره جوي آينده ، يعني شناخت کليت مسألۀ افق دار و آينده نگر ما باشد و سپس بتواند طرحي براي حل آن مسأله ارائه دهد؟ اين راه چگونه راهي است ؟ آيا اين راه از گذرگاه کوششي براي سازگاري بامعرفت مدرن مي گذرد، آن گونه که احتمالا بخش گسترده يي از علوم انساني و کليت علوم اجتماعي ما، هم در جريان هاي مهم و تأثيرگذار فکري ، هم در تجارب جامعوي بسياري از آحاد جامعه و هم به ويژه در آموزش وپرورش مدرن ايران مي پنداشته اند؟ يا از گذرگاه «يک بازگشت به خويشتن شيعي يا اسلامي » ابرازشده در گفتارهاي نسبتا جديدتر پنجاه سالۀ اخير؟ در چنين گذرگاه هاي مفروضي ، اگر هم امکان درانداختن طرحي براي بقاي «ما» باشد، آيا پيش از آن ، يعني در تقدم شناختي و نيز منطقي آن ، امکان فهم مسألۀ ما را مي توان انتظار داشت ؟ همۀ اين پرسش ها ناظر به علوم انساني ، به طورکلي و علوم اجتماعي ما، به طور خاص هستند زيرا اينجاست که اين موضوعات «موضوعيت » مي يابند.