چکیده:
برخی روشنفکران معاصر اسلامی، به طرح پرسشهای فکری در باب اصل خاتمیت و مباحث مرتبط با آن یعنی جامعیت و جاودانگی دین و مسائل مربوط به وحی، پرداختهاند. در این مقاله با روش توصیفی-تحلیلی، کوشش شده که آرای روشنفکران معاصر اعم از سنتگرا نظیر مطهری و نصر و تجددگرا مانند لاهوری، شریعتی، سروش و ابوزید پیرامون سه جنبه خاتمیت، جامعیت اسلام و وحی مورد بررسی و مقایسه قرار گیرد. یافتههای پژوهش حاکی از این است که میتوان رویکرد روشنفکران معاصر نسبت به خاتمیت را در دو دسته عمده نیازگرایانه و علتگرایانه طبقهبندی کرد. در رویکرد نیازگرایانه میتوان از شهید مطهری و حسین نصر یاد کرد و در رویکرد علتگرایانه دیدگاههای لاهوری، شریعتی، سروش و ابوزید قابل بررسی هستند. در رویکرد اخیر، میان روشنفکران تجددگرای معاصر اختلافنظر وجود دارد. هرچند لاهوری و شریعتی، به اصل نیاز انسان امروزی به آخرین دین و کتاب آسمانی با وجود تکامل و بلوغ عقلی اذعان دارند؛ اما سروش و ابوزید با نظر به نظریه جانشینی تجربههای دینی و عقل جمعی و دیدگاه استغناگرایانه مدعیاند که خاتمیت به معنای اعتبار مطلق عقل و امکان نقد وحی است که در پرتو آن بشر جدید از مکتب وحی بینیاز میشود که لازمه آن، سکولاریسم و عقبنشینی دین در برابر عقل خواهد بود.
خلاصه ماشینی:
هرچند لاهوری و شریعتی ، به اصل نیـاز انسـان امـروزی بـه آخـرین دیـن و کتـاب آسمانی با وجود تکامل و بلوغ عقلی اذعان دارند؛ اما سروش و ابوزید با نظر به نظریه جانشـینی تجربـه های دینـی و عقل جمعی و دیدگاه استغناگرایانه مدعی اند که خاتمیت به معنای اعتبار مطلق عقل و امکان نقد وحی اسـت کـه در پرتو آن بشر جدید از مکتب وحی بی نیاز می شود که لازمه آن، سکولاریسم و عقب نشینی دین در برابر عقـل خواهـد بود.
گرچه لاهوری و سروش با طـرح بحـث تجربه دینی معتقد به خاتمه یافتن ارتباط با غیـب و حجت هـای آسـمانی هسـتند (لاهـوری، ١٤٦-١٤٧؛ سروش، فربه تر از ایدئولوژی، ١٣٣-١٣٥و ١٥٩)؛ اما شریعتی همچنان به وجود حجت های آسمانی بعـد از پیامبر (ص) یعنی امامان (البته تا زمان غیبت ) معتقد است (شریعتی، ٣٣/ ٢٦٨)؛ درعین حال که تأ کید بر تکامل بشر نیز دارد، به این معنا که بشر در دوره ختمیه به چنان جایگاهی رسیده که بتواند بدون نیـاز بـه وحی و نبوت جدید، با تکیه بر عقل خود راه را تشخیص دهد (همان، ٣٠/ ٦٤و ١٤/ ٣٢٧).
سروش نیز با طرح بحث تجربه دینی، از تجربه تفسیر نشده پیامبر سخن میگوید که باید در هر عصر مطابق همان زمان تفسیر شود (سروش، مدارا و مدیریت ، ٧٧-٧٨) وی چنـدی بعـد وجـود تجربـه دینـی تفسیر نشده را منتفی میداند (همو، صراطهای مستقیم ، ٧-١١) و در گام بعدی به بسط تجربه نبـوی قائـل میشود و تجربه های دینی سایر انسانها را به منزله وحی نو قلمداد میکند که هرکدام هم میتواند بـه نوبـه خود صحیح و قابل اجرا باشد (همو، بسط تجربه نبوی، ٢٨) و در مرحله بعد حقیقت را تنها در قالب عقل جمعی میبیند که هیچ چیز دیگری نمیتواند حجیتی مانند آن داشته باشد و مقصود اقبال از خاتمـه یـافتن دوران نبوت با ورود عقلانیت را همین مسأله ذکر میکند (همان، ١٣٨).