چکیده:
غرب دکترین سیر غارت و استعمار سرمایه ملتها را بهعنوان نظریه پایان تاریخ مطرح کرده است؛ یعنی غرب در این نظریه سیر تکامل استعمار خود را یادآوری میکند. این پژوهش درصدد اثبات این نکته است که غرب در این نظریه میخواهد برتری خود را با نیت غارت ملتها به نفع خود اثبات کند. چهار نظریهپرداز استعمار که هرکدام برای دورهای از جهش نوع استعمار میباشند، برای جهان استکبار نظریهپردازی کردهاند. اما بطلان این برتری با نظریه رقیب که همان اسلام ناب محمدی است که با انقلاب اسلامی ایران جان تازه و حیاتی دوباره گرفت، اثبات میشود. البته خود نظام پوسیده و اومانیسم محور غرب نیز به نهایت اندیشه بشری رسیده و بنبست علمی، علم بشر را در حال مشاهده است.
خلاصه ماشینی:
غربیها در دوران قبل از رنسانس نیز پایان تاریخ را براساس افکار کلیسایی خود رقم میزدند و بر این اعتقاد و باور بودند که پایان اندیشه و حکومت همین حکومت قرونوسطایی و اندیشههای کلیسایی است، اما بعد از رنسانس متوجه شدند که پایان تاریخی در کار نبوده، بلکه در تاریکی بودهاند و رنسانس پایان تاریکی بوده است.
دکترین پایان تاریخ ازلحاظ تفکر مادی زمانی که به نظریههای غربیها توجه و دقت میکنیم، متوجه میشویم آنها در نظریهپردازیهای خود جهان را به گمان و ظن خود به سمت و سویی هدایت میکنند و هرکجا احساس میکنند که نظریه رقیبی در حال شکل گرفتن است، سریعا برای خنثا کردن آن با اصل برتری خویش نقشههایی را طراحی میکنند.
از سوی دیگر میل به جاودانگی در فطرت بشر نهفته است؛ لذا مکتبی میتواند بشر را به جذب کند که فلسفه حیات را توجیه کرده و امید به زندگی را در بشر بیشتر کند؛ و اسلام و دکترین مهدویت به بشر امید به زندگی و آینده روشن میدهد نتیجهگیری همه ملتها درصدد ایجاد برتری دادن دین و مکتب خود در سراسر کره خاکی میباشند؛ اما انسان غربی به علت غرور و برتر بینی که دارد بیشتر در تلاش است که بتواند اندیشههای خود را بر سراسر جهان حاکم کند و این حاکمیت نه از باب دلسوزی و ترحم به نوع انسان، بلکه برای استعمار بیشتر است.