چکیده:
پدیدارشناسی هرمنوتیکی، رویکردی فلسفی ست که از ترکیب دو گرایش مهم پدیدارشناسی و هرمنوتیک در فلسفۀ قارهای به وجود آمد. هیدگر (1976 - 1889) را می توان بنیانگذار پدیدارشناسی هرمنوتیکی دانست. وی ضمن تاثیر از پدیدارشناسی هوسرل و شعار معروف او _ یعنی به سوی خود چیزها _ و نیز مباحث تفسیری اندیشۀ وی با نوآوری در هر دو نگرش پدیدارشناسی و هرمنوتیک، میان آنها پیوند برقرار کرد. ریکور (2005 - 1913) نیز تحت تاثیر مفهوم اپوخه در پدیدارشناسی هوسرل، پس از هیدگر به نحو بدیعی این پیوند را برقرار می سازد. تفاوت آنها در این است که به بیان ریکور، هیدگر راه کوتاه تحلیل هستی شناسانۀ دازاین را در برقراری این پیوند دنبال می کند و ریکور راه طولانی تحلیل معناشناختی آثار و نشانههای انسان را پیشنهاد می دهد. فرضیۀ اصلی در پژوهش حاضر این است که نشان دهیم با وجود تفاوت در نوع رویکرد آنها به این پیوند، می توان «فهم» را یکی از مهمترین شرایط امکان برقراری این پیوند در اندیشۀ دو فیلسوف تلقی کرد. دیدگاه مشترک دو فیلسوف دربارۀ فهم را می توان دلیلی بر این مدعا دانست. اهمیت اثبات این فرض این است که می توان با بررسی همۀ امکان های فهم، بستر گستردهای از امکانات در این پیوند یافت که افق های متعددی در حوزه های هرمنوتیک، معرفت شناسی، هستی شناسی و پدیدارشناسی می گشایند و ما را در مسیر درک حقیقت یاری می نمایند.
Hermeneutical phenomenology is a philosophical approach which is emerged from the combination of two important attitudes in the continental philosophy. Heidegger (1889-1976), who is considered as the founder of hermeneutical phenomenology, makes a graft between these two attitudes innovatively. This task influenced by Husserl’s phenomenological requirements concerning the sense and interpretation, and his famous slogan: “toward the things itself”. After Heidegger, Ricoeur (1913-2005) who is influenced by the concept of epoche in Husserl’s phenomenology makes such a graft in an innovative way. The difference between their views is that Heidegger, in Ricoeur’s statement, follows the short route taken for ontological analysis of Dasein, and Ricoeur proposes a long detour, starting with semantic considerations within the analysis of symbolic expressions of the human being. The basic thesis for the present research is to show that, despite different approaches in Heidegger and Ricoeur’s thought toward this subject, in both views “understanding” can be considered as one of the most important conditions of the possibility of this connection. Their common viewpoint about “understanding” could be considered as a good reason for this claim. The importance of proving this thesis is that we can then by scrutinizing all the implications of understanding, find a vast area of possibilities in this conjunction that open lots of horizons in hermeneutics, epistemology, ontology and phenomenology which help us toward the way of truth.
خلاصه ماشینی:
اما ساختار فهم در انديشۀ دو فيلسوف چيست ، چه وجه اشتراکي دارد و با ساير مفاهيم مطرح در هرمنوتيک نظير معنا، تأويل ، تبيين و تأمل چه نسبتي دارد که مي تواند نقشي مبنايي در ايجاد اين پيوند داشته باشد؟ پاسخ به اين پرسش را در بخش اول مقاله بر عهده مي گيريم و نشان مي دهيم که «فهم » علي رغم حضور در هرگونه تأويل ، معناشناسي ، تبيين و تأمل نسبت به همۀ آن ها در مرتبۀ بنيادين تري قرار دارد و ما را در نسبت مستقيم با واقعيت ، يعني چيزها و امور واقع در جهان قرار مي دهد؛ اموري که مورد فهم قرار مي گيرند به تبيين ، تأويل و تأمل در خواهند آمد.
هيدگر برخلاف کانت و هرمنوتيک سنتي ، فهم و تأويل را مشتق از شناخت (knowledge) نمي داند، بلکه با آغاز کردن از پديدة بنيادي تر فهم بر اين باور است که بهتر از فلسفۀ سنتي مي تواند چگونگي امکان پذير بودن شناخت را روشن نمايد و به اين ترتيب جهت اشتقاق را واژگون مي کند.
هيدگر، در پايان بحث خود در بند هفتم وجود و زمان ، پيوند پديدارشناسي و هرمنوتيک را بر اساس نسبت ميان فهم ، تأويل ، لوگوس و دازاين اين گونه بيان مي نمايد: معنـاي روش شـناختي توصيف پديدارشناسـانه تأويـل (interpretation) اسـت .
اما ساختار فهم در انديشۀ دو فيلسوف چيست ، چه وجه اشتراکي ميان آن هاست و با ساير مفاهيم مطرح در هرمنوتيک نظير معنا، تأويل ، تبيين و تأمل چه نسبتي دارد که مي تواند در مقايسه با آن ها، نقشي مبنايي در ايجاد اين پيوند داشته باشد؟ چنان که ديديم هيدگر فهم را وجهي از هستي دازاين مي داند.